پژمانبلاگ
پنجشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۶
Chavela Vargas


اگر بشنوید یک خانم هشتاد و هشت ساله همیشه لباس های مردانه می پوشد و شدیداً سیگار برگ می کشد و شدیداً مشروب می خورد و گاهی هفت تیر با خودش حمل می کند و در هشتاد سالگی رسماً اعلام کرده که همیشه لذبین¹ بوده، چه در باره اش فکر می کنید.
هر چه فکر می کنید را بگذارید کنار اینکه این خانم، چاولا وارگاس یکی از خواننده های افسانه ای مکزیک است آنقدر در لحن آوازش موسیقی هست که برای لذت بردن از ترانه هایش هیچ احتیاجی نیست زبان اسپانیولی بلد باشید.
مضمون شعرهایش بیشتر وصف شوریدگی عشق مردان به زنان و توصیف غم عشق های زمینی است. در فیلم فریدا آن صحنه که یک پیرزن با صدای خشن مردانه در کافه روبروی فریدا می نشیند و آواز می خواند هم اوست که طبق شنیده ها با خود فریدای واقعی هم در جوانی رابطه خاص داشته، با توجه به اینکه فریدا هم تمایلات همجنس گرایانه داشته احتمالاً دور از واقعیت نیست. در فیلم بابل هم روی صحنه عروسی در مکزیک از صدای عجیب و گیرای او استفاده شده.
فرم ترانه های چاولا وارگاس "رانچرا"² است که از فرم های موسیقی فولکلوریک مکزیکی است. این فرم موسیقی بسیار آرام و خلوت اجرا می شود و خواننده های خوب این فرم باید بار اصلی موسیقی را با کلام و احساسشان بر دوش بکشند. برای من موسیقی چاولا ورگاس از آن نوع موسیقی های تصویر ساز است، یعنی با اینکه کلام را نمی فهمم ولی با هر بار شنیدن ترانه ها و گوش سپردن به لحن خواننده تصاویری از جلوی چشمم عبور می کنند که عموماً آرامش بخش هستند.
اگر جایی نام وارگاس به گوشتان خورد یا قیافه خشن مردانه یک پیرزن را دیدید که پشت میکروفون قرار گرفته شنیدن ترانه ای از او را از دست ندهید.

لینکها:
سایت رسمی چاولا وارگاس
یک لینک از یک اجرای زنده در یوتیوب

1. غلط دیکته عمدی و برای گریختن از فیلترهای اتوماتیک است.
Ranchera.2
سه‌شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۶

1.گوشی تلفن را بر می دارم و تلفن شرکت عربی را که با آن کار دارم می گیرم، مرد عرب زبان است و نمی تواند انگلیسی صحبت کند، فعلاً هم هیچ کس در شرکت نیست که انگلیسی بلد باشد، پنج دقیقه ای سعی می کنم منظورم را بفهمانم ولی کلماتم تخصصی هستند و خیلی موفق نمی شوم، از اینکه مرد نمی تواند انگلیسی حرف بزند کلافه می شوم و در دلم تحقیرش می کنم، مجبورم کارم را به زمانی موکول کنم که یک نفر انگلیسی دان در شرکت باشد. بی حوصله و با غرغر گوشی را می گذارم و یادم می رود که در یک کشور عربی زندگی می کنم و اگر قصوری هم هست از من است که عربی نمی دانم و اگر قرار باشد کسی کلافه شود اوست نه من، مثل اینکه خیلی بد عادت شده ایم. یک نفر که چند سال در عربستان زندگی کرده گفت در عربستان سه ماهه عربی حرف می زنی چون مجبوری.

2. یک مغازه ای هست که نمی فهمم در آن چه خبر است. از سر تا ته مغازه یک ویترین چوبی است که تقریباً خالی هستند و انتهای مغازه دو میز هست که به صورت ال به هم چسبیده اند و یکی از میز ها به دیوار چسبیده. کف زمین موکت خاکستری است و نور خیلی بد و مرده ای هم بر مغازه حاکم است. اینها مهم نیست، چیز جالبش این است که همیشه سه نفر هندی که به نظر شریک می آیند هر روز عین مجسمه سر جاهایشان ( دو نفر پشت دو میز و یک نفر در کنار ) می نشینند و در همان حال غذا می خورند و در همان حال می خوابند و بعد مغازه را تعطیل می کنند. آنکه پشت میز چسبیده به دیوار می نشیند، همیشه رویش به دیواراست. حالتشان این را القا می کنند که با هم حرف هم نمی زنند و از اینکه همیشه هر سه در تمام لحظات حضور دارند به نظر می رسد به هم اعتماد ندارند. جالب است که جاهایشان جا به جا نمی شود و ظهرها روی همان صندلی با چراغ روشن و درب باز مغازه هر سه شان چرت می زنند. چند بار به سرم زده در این حالت وارد شوم و ازشان عکس بگیرم. نه هیچ وقت مشتری ای در این مغازه دیده ام و نه حتی اینکه یک نفرشان مشغول تلفن حرف زدن باشد. ابتدای تاسیس هر شرکت یا مغازه ای از این فضاها دارد ولی جالب اینجاست که این وضعیت الان بیش از یک سال است که دقیقاً همینطور ادامه دارد.

3. امروز یک دوست قدیمی که از دیدنش خوشحال می شوم، مجبور شد به خاطر تاخیر پروازش چند ساعتی را در دبی بگذراند و فرصتی شد که ناهاری با هم بخوریم، خوش گذشت. چیزهای خوب، غیر منتظره اش هیجان انگیزتر است.

دوشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۶
گویند روزی پادشاهی بر شهری حکومت می کرده که همه مردم از همه چیز شهر و هر تصمیم پادشاه راضی بوده اند و هیچ وقت هیچ کس شکایتی نمی کرده. روزی پادشاه برای اینکه آستانه تحمل مردم را بسنجد و ببیند این مردم که اینقدر راضی اند، چه موقع لب به شکایت می گشایند، دستوری صادر می کند مبنی براینکه هر روز صبح تمام مردان شهر قبل از رفتن به محل کار باید به محل مخصوصی بروند و هر کدام با یک ترکه آلبالو کتک مختصری بخورند*، هیچ دلیل خاصی هم برای اینکار نبوده فقط دستور بوده و لازم الاجرا.
بعد از مدتی که از اجرای این طرح می گذرد کسی را می فرستد بین مردم تا ببیند بالاخره مردم به این تصمیم غیر منطقی و زوری اعتراضی دارند یا نه. وقتی فرستاده بر می گردد پادشاه از او می پرسد: بگو ببینم مردم ناراضی شده اند یا نه؟ فرستاده می گوید بلی قربان مردان شهر اینبار اعتراض دارند و کلی ناراحتند. پادشاه لبخند رضایتی می زند و می پرسد: چگونه اعتراضشان را بیان می کنند. فرستاده می گوید: قربان! مردم می گویند کاش پادشاه تعداد کتک زنندگان را بیشتر می کرد که هر روز صبح این همه در صف معطل نشویم و بعد از کتک بتوانیم به کار و زندگی مان برسیم...!!!

آنقدر از سهمیه بندی بنزین گفتند و مردم را نصفه عمر کردند که حالا اگر اعلام شود سهمیه بندی منتفی است که گویا دارد می شود، همه آنقدر خوشحال می شوند که یادشان می رود بیست تومان به قیمت بنزین اضافه شد. به این می گویند سیاست مرگ و تب !! مردم ما متخصص راضی شدن هستند، هیچ کس هم کاری به این ندارد که آیا اینهمه خرجی که برای نصب دستگاه های کارت خوان شد، فقط برای جلوگیری از قاچاق بنزین بوده یا نه. فقط اگر تعداد پمپ بنزینها را زیاد کنند که مردم زیاد در صف معطل نشوند دیگر هیچ اشکال دیگری نیست.

* کمی در اصل قصه تصرف شده تا قابل نوشتن در وبلاگ باشد.
شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۶
دل شد ... گا...ن
فکر نمی کردم دوباره امروز راجع به تلویزیون بنویسم ولی دیشب که دیدم در برنامه صد فیلم شبکه سه فیلم مثله شده دلشدگان پخش می شود دلم نیامد چیزی ننویسم.
نمی دانم چه اصراری است که این فیلم که اینهمه مشکل ممیزی دارد را از تلویزیون پخش کنند، جالب اینجاست که هر بار به سانسور ها اضافه می شود. مثلاً اولین بار که دلشدگان از تلویزیون پخش شد بیشتر صحنه های نوازندگی را نشان دادند ولی از آن به بعد هر بار ادیتی روی فیلم صورت می گرفت تا دیشب که فیلمی که تمام تمرکزش بر ترانه هایش است را به یک فیلم تکه تکه که ترانه هایش هم به صورت ماهرانه ای! ادیت شده بود از تلویزیون پخش شد تا روح علی حاتمی را در هر چه بیشتر بیازارد.
نارضایتی شجریان از بدقولی علی حاتمی مبنی براینکه در فیلم کسی به جای او لب نزند، از همان اول فضای معنوی فیلم را خراب کرد و این قول نه تنها اجرا نشد بلکه لب زدنهایی بسیار غیر اصولی و بدون آگاهی امین تارخ ( تنها هنرپیشه ای هم که ساز را به طور فاحش اشتباه به دست می گیرد امین تارخ است ) باعث شد نیمی از زیبایی آوازها با تصاویر ناهماهنگ در فیلم تلف شود.دیشب که دیدم این فیلم پخش می شود نتوانستم از تصاویر بسیار مسحور کننده و جادویی علی حاتمی دل بکنم و تا آخر نگاهش کردم که در فیلم های حاتمی هر سکانس یک تابلو است و هر دیالوگ یک قطعه شعر، ولی گویا این امکان در تلویزیون وجود ندارد که بیننده از کلیت فیلم لذت ببرد و فقط باید به دیدن اجزا بپردازد، هر چند که بسیاری از اجزای خوب هم به خاطر همراهی شان با تصویر سازهای ایرانی از راهیابی به جعبه جادوی ایران محروم می شوند.
حالا ما که این فیلم ها را در سینما دیده ایم و می دانیم اصلش چه بوده، در فکر اینم که مثلاً یک نوجوان که دارد این فیلم را برای اولین بار از تلویزیون می بیند و برداشتهایش را از سینما می سازد و آرشیو ذهنی درست می کند، چه تاثیری از فیلم دلشدگان نسخه صدا و سیما خواهد گرفت؟!

برچسب‌ها:

پنجشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۶
کمی از تلویزیون
خیلی وقته راجع به تلویزیون چیزی ننوشتم. راستش از سال جدید فقط یک برنامه را به طور ثابت دیده ام و آنهم برنامه زنده شب شیشه ای از شبکه پنج بوده چون زمان پخشش به وقتی که من در خانه هستم می خورد و جذاب هم هست. اجرای رضا رشید پور را دوست دارم و می دانم اداره کردن برنامه زنده ای در این سطح که گاهی حرف های حساسی در آن زده می شود بسیار سخت است. البته معلوم است با اینکه خیلی می گویند که تلویزیون می خواهد با پخش چنین برنامه هایی شفاف باشد و به مردم نزدیک شود ولی فشارهای زیادی روی گروه شب شیشه ای وجود دارد.
نمونه اش اینکه درست روز بیست و نه فروردین که سایت آفتاب اعلام کرد قرار است مسعود کیمیایی مهمان برنامه باشد، برنامه به مدت پنج شب بدون توضیح تعطیل شد و بعد از آنهم کمی محافظه کار تر جلو رفت که از جذابیتش کم شد.
شبی که مریلا زارعی مهمان برنامه بود ، در یکی از صحنه ها که مهمان داشت با عصبانیت بیش از حد صحبت می کرد دوربین مدت حدود دو دقیقه روی رشیدپور ماند در صورتی که فقط مریلا زارعی داشت صحبت می کرد
برنامه ای که با سردار رادان در باره طرح برخورد با امنیت اجتماعی صحبت می شد بسیار محافظه کارانه و بسته بود در نهایت آمار نظر سنجی ای زنده اس ام اسی هم که اعلام شد مبنی بر اینکه شصت درصد مردم موافق اجرای طرح هستند جالب بود در صورتی که چند بار در خلال برنامه سردار رادان توضیح داد که هشتاد و شش درصد مردم موافق طرح هستند.
برنامه بهرام رادان هم از آن برنامه ها بود. صحبت از لری کینگ و اپرا وینفری و مقایسه آنها با هم و فرستادن بوسه از صدا و سیما چیزهایی بود که باعث شد درست فردای برنامه بهرام رادان، حاج آقا محتشمی پور مهمان برنامه باشد و وضعیت برنامه را که داشت قرمز می شد به درجه سفید تقلیل دهد.
با تمام فشارها در شب شیشه ای حرف هایی زده می شود که مردم از شنیده شدن آنها از تلویزیون تعجب می کنند و همین حرکت رو به جلویی است که توقع مردم را بالا می برد و عقب گرد از این روند سخت خواهد بود. یادمان نرود صندلی داغ که شروع شده بود چقدر مردم هیجان زده بودند و الان در مقایسه با چنین برنامه هایی صندلی داغ بسیار سانسور شده به نظر می رسد.
تنها سریالی که در حال حاضر نگاه می کنم مدار صفر درجه است که به نظرم ارزش دیدن دارد. بقیه سریالهای ایرانی را قسمتهای اولشان را که دیدم از دیدن بقیه اش صرف نظر کردم.
فوتبال ها را نمی توانم ببینم چون شبکه سه به خاطر اعتراضی که دولت امارات به آن کرده زمان پخش فوتبالهای زنده، پخش ماهواره ای اش را قطع می کند تا مجبور باشی از شبکه های پولی اینجا استفاده کنی.
فعلاً همین.
چهارشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۶
Strasburge: Photos
دو عکس از استراسبورگ:







برچسب‌ها:

سه‌شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۶
فستیوال هنر ایرانیان در شارجه: پس نوشت
اینکه از فستیوال هنر ایرانیان در شارجه دیگر چیزی ننوشتم دلیلش این نبود که نمایشگاه را نرفته باشم ، بلکه دلیلش سطح بسیار پایین نمایشگاه و یک کار بدون تنوع و پر از اشتباه در برنامه ریزی بود.

قسمت نقاشی بهترین قسمت نمایشگاه بود، به سطح کارها کاری ندارم و سوادم هم اجازه نقد نقاشی نمی دهد ولی حداقل خوبی اش تنوع در تعداد نقاشان بود که سالن گالری را متنوع کرده بود.

در بخش عکاسی فقط دو عکاس شرکت کرده بودند. یکی شان کلاً عکسهایی را که سر صحنه فیلم برداری یک کلیپ در چهارسال پیش با طراحی صحنه و لباس و دکور آن کلیپ گرفته بود، به عنوان عکسهای شخصی به معرض نمایش گذاشت و تلویزیون دبی هم با او مصاحبه کرد و یک کلمه نگفت که این عکسها با ایده و امکانات یک مجموعه دیگری گرفته شده و من فقط عکاس آن بودم. مثل اینکه یک عکاس فیلم بیاید و عکسهای یک فیلم را به اسم شخصی به معرض نمایش و فروش بگذارد اسمی هم از تهیه کننده و کارگردان نیاورد که این به نظر من خیلی با از دیوار مردم بالا رفتن فرقی ندارد. از شانس ایشان یکی از همراهان من از دست اندر کاران همین کلیپ بود.
عکاس دیگر هم فقط یک ایده را اجرا کرده بود و آنهم عکس گرفتن از کارتهای شناسایی و شناسنامه در یک تشت پر از آب بود که روی آن را کف پوشانده باشد. حدود بیست عکس با همین ایده در حالتهای مختلف به دیوار آویزان بود وکاری بود در حد یک کار کارگاهی دانشجوی سال دوم عکاسی.

من که روز اول برای تماشای فیلم مانیا اکبری رفته بودم، گفتند امروز عروس آتش را نشان می دهیم و نمایش این فیلم را با آن جا به جا کرده ایم. آنقدر که فهمیده ام یک بار دیگر هم این اتفاق جا به جایی نمایش فیلم افتاده. اصلاً هم مهم نیست که کسی از این سر شهر تا آن سر شهر برای دیدن فیلمی که در ایران به زحمت می شود دید، به این مجموعه بیاید و نتواند آنرا ببیند چون کارگردان فیلم هنوز به دبی نرسیده.

از کارگاه های آموزشی شان هم آنقدر که می دانم یکی از کارگاه ها به دلیل تعداد کم شرکت کننده لغو شد بقیه را خبر ندارم.
اینها اشکالاتی بود که مربوط به گروه ایرانی برگزار کننده می شد. مشکل تبلیغات ضعیف و فضای نامناسب مربوط به مسئولین شارجه بود که خود گروه ایرانی از آن شکایت داشتند.

بعد از چنین اتفاقاتی بیشتر از پیش به این نتیجه می رسم که ایرانی ها در انجام کار گروهی مشکلات بنیادینی دارند که در خوشبینانه ترین حالت یک قرنی کار دارد تا به انجام برسد. باور کنید من آدم خوش بینی هستم ولی هر چه با خوش بینی به این موضوع نگاه می کنم نا امید تر می شوم. اگر نمونه های موفقی از کار گروهی می شناسید برایم بنویسید تا نظرم را تعدیل کنم. دوست دارم مثبت فکر کنم.
دوشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۶
طوفانهای خلیج فارس
دیروز از یک ناخدا در باره طوفانهای خلیج فارس پرسیدم، گفت بادهای موسمی خیلی دقیق و تقویم دار هستند، آنقدر دقیق که در فصل بهار و تابستان احتیاجی به گوش کردن به پیش بینی هواشناسی نیست.
جریان از این قرار است که از روز اول تا چهل و پنجم هر سال خورشیدی هیچ طوفانی در خلیج فارس نیست، درست روز چهل و پنجم سال، یک باد شدید خلیج را آشفته می کند که مدت این طوفان یا بیست و چهار ساعت است یا چهل و هشت ساعت. بعد از آن هر ده روز یک بار این وضعیت ادامه دارد یعنی روز 55 و 65 و 75 و... تا روز 115 سال دقیقاً هر ده روز طوفان داریم که بیشترشان هم اسم دارند.
از آن به بعد در گرمای تابستان عموماً طوفان و شدید و قابل توجهی نیست تا روز هجده آبان ماه، خیلی جالب است که بدانید همیشه روز هجده آبان یک طوفان مخصوص در خلیج فارس می آید که خیلی هم معروف است، این طوفان فقط ممکن است یک یا دو روز عقب جلو شود ولی وقوعش حتمی است.
جالبتر اینکه ناخدا ها یک تقویم برای خودشان دارند که فقط تعداد روزهای سپری شده را نشان می دهد و هیچ سال و ماهی در آن در کار نیست، مثلاً می دانند امروز روز 187 سال است ولی شاید یادشان نباشد چه روزی از چه ماهی و چه سالی است. فکر کنید اینطوری چقدر سال کوتاه می شود اگر فقط روزهایش را از یک تا سیصد و شصت و پنج بشماری.

این اطلاعات خیلی اندک و از صحبتهای یک ساعته با یک ناخدا به دست آمد و نمی دانم چند درصدش را باید به حساب بزرگنمایی ناخدای پیر بگذارم ولی خودم آنقدر هیجان زده شده بودم که حیفم آمد در وبلاگ ننویسم، سعی می کنم بعداً اطلاعات کاملتری از جمله اسامی طوفانها را به دست بیاورم و نوشته ای کامل تر بنویسم.
شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۶
یک نمونه از شرق پسندی فرانسوی ها
یک مطلب در باره فرانسه را یادم رفته بود بنویسم و آن وجود مقدار زیادی دی وی دی کارتون ژاپنی در تمام فروشگاه های تصویری بود. مثل اینکه فرانسوی ها ارادت خاصی به کارتون های ژاپنی دارند در تمام فروشگاه های بزرگ صوتی تصویری مثل ویرجین و فنک، یک قسمت بزرگ فقط به فروش کارتونهای ژاپنی اختصاص داشت. به در و دیوار در خیابان هم تبلیغ یک انیمیشن ژاپنی که روی پرده سینما بود به چشم می خورد. نمی دانم این توجه از کجا سر چشمه می گیرد ولی این علاقه و توجه در یک کشور اروپایی برایم جدید و جالب بود.
کلاً فرانسوی ها با پارامترهای شرقی خیلی هیجان زده می شوند و هر چه باشد از آن استقبال می کنند. مهمترین دلیلی که کنسرت های محلی شرقی در فرانسه زیاد برگزار می شود هم همین است. بسیاری از نوازندگان محلی ایران و هندوستان از اجرای کنسرت در فرانسه جهانی شده اند. هند هم که بودیم، تقریباً در تمام مراکز توریستی یک گروه بزرگ فرانسوی می دیدی. طبق شنیده هایم از یک دوست، سفارت هندوستان در پاریس آنقدر تقاضای ویزای توریستی دارد که یکی دو ماه متقاضیان را معطل می کند. مطمئناً اگر ایران فضای توریستی اش را باز تر می کرد، فرانسوی ها و بعد آلمانی ها بیشترین توریستهایی بودند که به ایران می آمدند ولی خب شکر خدا آنقدر درآمد غیر نفتی مان زیاد است که احتیاجی به توریست و این چیزها نداریم!!
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶
یک مثال
چند وقتی بود یک دختر ایرانی بیست ساله را در دبی می شناختم که مدام دنبال این بود که به یک نفر آویزان شود. خودش را به هر مردی که فکر می کرد فایده ای برایش دارد، نزدیک می کرد و البته که خدماتی هم ارائه می داد. تقریباً دو سالی را به همین منوال گذراند و چند شغل عوض کرد و با آدمهای مختلف دیده شد، کلاً از این آدمهای انگل بود که وجودش برای اطرافیان شر درست می کرد، یک دوست پسر اینترنتی در هلند داشت و آرزویش این بود که آنقدر پول در بیاورد که به هلند برود و طبق قولی که دوست پسرش به او داده با هم در هلند زندگی کنند.

یکی دو ماهی پیدایش نبود تا اینکه تازگی خبر دار شدم با یک مرد عرب 60 ساله که یکی از مدیران ارشد اداره مهاجرت امارات است ازدواج کرده و پاسپورت اماراتی گرفته و حالا می تواند شریک شرکتهای ایرانی ای شود که مجبورند برای ثبت شرکت با یک عرب اماراتی شریک شوند. توضیح اینکه هر شرکت خارجی در امارات برای گرفتن مجوز کار باید با یک عرب اماراتی شریک شود و سهم عرب اماراتی باید از پنجاه و یک درصد به بالا باشد. سالهاست روال کار اینطور است که هر کس یک اماراتی مطمئن را پیدا می کند و او را به صورت صوری و فقط روی کاغذ شریک شرکت می کند و بابت این کار سالی ده تا پانزده هزار درهم ( 2700-4000 دلار) به او پرداخت می کند او هم در خانه اش می نشیند و پولش را می گیرد و هیچ ادعایی بر اموال شرکت ندارد. بیشتر اماراتی ها در بیشتر از پنج شرکت شریک هستند و از این راه بدون اینکه کار کنند پول در می آورند.
حالا همین دختر خانم که تا چند ماه پیش برای پانصد درهم حاضر بود تن به هر خفتی دهد، امروز با منت پیشنهاد شراکت در شرکت می دهد و اصلاً هم برایش مهم نیست که قبول کنی یا نه چون بالاخره شرکتهایی این کار را می کنند.

این یک نمونه از دخترانی بود که با هر بهانه ای به امارات می آیند و دیگر راه برگشتی برای خودشان پیدا نمی کنند، تن فروشی دیگر پدیده ای پذیرفته شده است ولی داشتم به این فکر می کردم که روح آدم چقدر می ارزد؟!!
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۶
تا به حال زیاد پیش آمده که ویزیتورهای بانک ها یا شرکت های بیمه به دفتر می آیند و شرایط وام و یا کردیت کارت بانکشان را توضیح می دهند و تبلیغ می کنند.
چند روز پیش یک آقای حدوداً شصت ساله، سبزه رو، با پیراهن سفید و کراوات سرمه ای، بدون کت و کیف آمد پیشم هر چه نگاهش می کردم نمی توانستم پیش بینی کنم از کجا آمده و چه می خواهد ولی معلوم بود که برای معرفی یک محصول آمده.
خیلی آرام و مودبانه یک کارت از جیبش در آورد و گفت: من دکترم ، همین بغل شما مطبم را باز کرده ام، اگر مریض شدید در خدمتم!!

من همینطور کارتش را نگاه می کردم و مانده بودم چطوری باهاش برخورد کنم. خندیدم و تخصصص و ملیتش را پرسیدم. سری لانکایی بود و دکترای عمومی اش را در هند و تخصص اطفالش را در انگلستان گرفته بود.اینکه شخص دکتر به محل کارت بیاید و برای شغلش تبلیغ کند را جایی نه شنیده و نه دیده بودم. شاید در کشور خودش چیز معمولی باشد ولی برای من هیجان انگیز و جدید بود. حیف که من با دکترها میانه خیلی خوبی ندارم وگرنه حتماً سری بهش می زدم.
سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۶
پریشب همزمان با سفر محمود احمدی نژاد به امارات، آقای هادی سفیر سابق ایران در امارات به گفتگوی خبری شبکه دو دعوت شد و راجع به روابط ایران با کشورهای منطقه خلیج صحبت کرد.
اولین بار بود که صحبت هایش را می شنیدم و نظرات جالبی داد که نشان از تسلطش به مسائل منطقه و به خصوص کشورهای عربی بود. قبل از این مصاحبه، برداشت مثبتی نسبت به او نداشتم و به نظرم آدم منفعلی می آمد ولی بعدش نظرم عوض شد.
یکی از نکات جالبی که گفت این بود که به وجود آمدن دموکراسی در کشورهای عربی و به خصوص عربستان به ضرر ایران و کل دنیا خواهد بود، چون عربها درک درست سیاسی برای به دست گرفتن اختیارشان ندارند و از طرفی عقیده غالب در عربستان عقیده طالبانی است و نظرش این بود که اگر در عربستان انتخابات برگزار شود، طالبان روی کار می آیند و با پول نفتی که دارند پدر دنیا را در می آورند.

نکته بارز دیگری که گفت این بود که زمانی که سفیر ایران در امارات بوده، بارها با اماراتی ها صحبت شده که در ازای سودی که امارات از تجارت ایرانیان در دبی می برد، امارات هم به جای انگلستان و امریکا در ایران سرمایه گذاری کند تا از این طریق سودی هم به ایران برسد و آنها گفته اند: ما حرفی نداریم ولی قوانین سرمایه گذاری خارجی در ایران خیلی دست و پاگیر است. بعد هم کلی از قوانین ساده امارات و به خصوص دبی برای سرمایه گذاران خارجی و وضعیت خرید مسکن در دبی تعریف کرد.
در مورد جزایر هم گفت امارات خیلی مایل نیست برای گرفتن این جزایر شلوغ بازی در بیاورد، شیخ زاید موسس کشور امارات، چند سال قبل در جواب امریکا که گفته بوده اگر می خواهید ما این جزایر را برایتان پس می گیریم گفته بوده: ما خودمان مشکلمان را با ایران حل می کنیم، جزیره ای که چند مرغ در آن زندگی می کنند ارزش ندارد که خون مسلمانان برایش ریخته شود.

البته بعد از مرگ شیخ زاید و روی کار آمدن پسرش به عنوان رئیس کشور امارات، کمی دیدگاه های آمریکایی تقویت شده ولی کلاً نگاه امارات به ایران نگاهی سودمندانه است و مایل نیست این حجم مبادلات تجاری و سود آوری بسیار را با چیزی ارزان تعویض کند، مگر اینکه پیشنهاد عجیب و غریب و غیر قابل پیش بینی ای دریافت کند که به همه سودهایی که از ایران می برد بیارزد. ( این پاراگراف نظر خودم است )

نظر کلی آقای هادی این بود که بیشتر موانع اقتصادی، از طرف ایران ایجاد شده و برای تعامل اقتصادی بهتر با امارات، این ایران است که باید تکانی به خودش بدهد. گفت با سفر دو روزه مشکلات حل نمی شود، مگر اینکه از این سفر بهره برداری های درستی صورت بگیرد. در ضمن این را تائید کرد که از طرف غرب فشار زیادی روی امارات هست تا روند روابطش با ایران را تغییر دهد ولی هنوز چندان موفق نبوده اند.
دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۶
یک شب پلیسی
چند شب پیش با دو سه تا از دوستان به یک رستوران تقریباً معروف رفتیم. هوا هنوز خوب است می شود بیرون نشست. اول سر یک میز بزرگ نشستیم ولی بعد که دیدیم چند نفرمان نمی آیند به یک میز کوچک تر نقل مکان کردیم. در همین حال متوجه کیفی شدیم که روی دسته یکی از صندلی های میز بزرگ از مشتری قبلی جا مانده بود. در دبی این صحنه ها عادی است و معمولاً کسی کاری به کار کیف ندارد تا صاحبش بیاید و برش دارد.
وقتی که جا به جا شدیم، یکی از گارسونها که قرار بود زندگی اش آن شب تغییر کند، فکر کرده بود آن کیف مال ماست، آنرا برداشت و به من نشان داد و گفت این را جا گذاشتید، گفتم این کیف مال ما نیست مربوط به مشتری قبلی است، او هم کیف را داخل برد و همه چیز به خوبی پیش رفت تا اینکه بعد از حدود نیم ساعت یک مرد عرب ( سی و چند ساله بدون لباس عربی و بعداً فهمیدم مصری و مدیر بخش سرویس شرکت فورد در دبی است)، سراسیمه سر میز ما آمد گفت شما قبلاً پشت آن میز بودید؟ گفتیم بله، گفت کیفی ندیدید؟ گفتم چرا گارسون آنرا برداشت و من گفتم مال ما نیست و بردش داخل.
حالا داستان از اینجا شروع شد که هیچکدام از گارسون ها حرف من را تایید نکردند و همه شان دیدن چنین کیفی را انکار کردند! من هم که معمولاً به قیافه آدمها دقت می کنم، چون درست لحظه جا به جایی و حواس پرتی، این گارسون طرف من آمده بود توجهی به صورتش نکرده بودم که بتوانم بگویم کدام یکی از این گارسونها کیف را برداشته.
مرد که تمام مدارک همسرش در آن کیف بود، به پلیس زنگ زد و شب آرام رستورانی ِ ما را به یک شب پلیسی پر ماجرا تبدیل کرد.

چون کل ماجرا به خاطر حرف من که گفتم گارسون کیف را برداشته، درست شده بود باید گارسون را نشان می دادم، پلیس همه گارسونها را در خیابان به صف کرد و من گفتم نمی توانم صد در صد مطمئن باشم کدامیک از آنها هستند فقط آنقدر که به حافظه ام فشار آوردم یادم آمد گارسون مورد نظر از من بلندتر بود و این به خاطر فیلیپینی بودن تمام گارسونها و کوتاهی قد اکثرشان ، کمی دایره انتخاب را کوچک می کرد. ولی مسئولیتی که به خاطر شهادت من بر عهده ام بود باعث شد که نتوانم هیچکدام را به طور خاص مشخص کنم.
وقتی در محل رستوران و بعد از گشتن تمام رستوران توسط صاحب کیف، نتیجه ای گرفته نشد، من را به همراه مدیر رستوران و زن و شوهر مال باخته به مرکز پلیس بردند.
مدیر رستوران در اداره پلیس با من صحبت کرد که من پنج سال است مدیر اینجا هستم و فقط گارسونهای با تجربه در فضای بیرونی کار می کنند و قبلاً الماس هم در رستوران پیدا کرده ایم و صاحبش بعد از برگشت از انگلستان آنرا پس گرفته، امکان ندارد چنین چیزی صورت گرفته باشد.

خلاصه کنم، بعد از توضیحات مجدد برای افسر اداره پلیس، او به مدیر گفت هرچه گارسون بلند قد دارید بگویید بیایند اینجا، وقتی دو گارسون مذبور آمدند، ما را از اتاق پلیس بیرون کردند تا بازجویی های فنی! از آن دو صورت گیرد، بعد از حدود یک ربع همه مان را صدا کرد و از من پرسید: هنوز نمی دانی کدام یک از این دو بودند؟ من هم گفتم نه نمی توانم هیچکدام را متهم کنم. گفت با شما دیگر کاری نداریم می توانید بروید. من از آرامش و رضایتی که در صورتش بود احساس کردم به نتیجه قابل قبولی رسیده که من را مرخص کرد. کل این جریان حدود سه ساعت و نیم طول کشید.

فردا صبح به شاکی که تلفنش را گرفته بودم زنگ زدم و گفت یکی از همان دو مضنون اعتراف کرده که کیف را برداشته و وقتی دیده قضیه جدی است و پلیس آمده، کیف را در سطل آشغال عمومی پشت رستوران انداخته و خوشبختانه به موقع توانسته بودند کیف را از میان آشغال ها در بیاورند. گارسون فیلیپینی بی نوا هم که بر اثر یک تصمیم آنی و طمع و خریت، این کار را کرده بود، اگر هیچ شکایتی ازش نشود، کمترین مجازاتش دیپورت به کشورش و ممنوع الورود شدن به امارات است، کشوری که طبق گفته مدیر رستوران چند سال است در آن مشغول به کار بوده و معلوم نیست چه آرزوها که در سرش نپرورانده بوده. در این میان قیافه مدیر رستوران هم دیدنی بوده که با آن همه اطمینان و ادعا ضایع شده. البته من از دیدنش محروم شدم ولی بعداً بهش سر می زنم ( البته اگر کارکنان رستوران سایه ام را با تیر نزنند ).

نتیجه اینکه آدمهای دور و برتان را با دقت بیشتر نگاه کنید. من اگر در تشخیصم شک نمی کردم و با اطمینان، همان اول گارسون را نشان می دادم آنقدر می ترسید که همانجا خودش کیف را می آورد و قضیه ختم می شد و نهایتش این بود که از رستوران اخراج شود.
یکشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۶
ادامه نوشته قبل...
Small Time Crooks:
وودی آلن دومین کارگردانی است که تا به حال هر کاری از او دیده ام دوست داشتم – آن یکی هم تارانتینو است – آنقدر در یکساعت و خرده ای مدت فیلم اتفاق در داستان می افتد که نمی فهمی چطور گذشت. از اینش خوشم می آید که آب به داستان نمی بندد و وقتت را تلف نمی کند. ده دقیقه که از این فیلم می گذرد پیش خودت آخری را برایش پیش بینی می کنی و آن پیش بینی در نیم ساعت اول فیلم اتفاق می افتد، آنوقت نمی دانی از آن به بعد چه اتفاقی قرار است بیافتد.

کافه ستاره:
سامان مقدم کارگردان باهوشی است. در فیلم هایی که از او دیدم، این یکی بهتر از بقیه است ولی هیچ اتفاقی در من نیانداخت.

ABC Africa:
در برخورد با کارهای کیارستمی دو گروه عمده پیدا شده. یکی گروهی که مریدانه می پرستندش و هر چیزی بسازد کورکورانه و ندیده دوست دارند، یکی عده ای که فیلمهایش را ندیده می کوبند و معتقدند کیارستمی دوره اش تمام شده یا اینکه برای سینمای ایران فیلم نمی سازد و فیلمساز ایرانی نیست . هیچکدام از این دو دیدگاه هم به درد کارگردان نمی خورد چون از هیچکدام یک نقد بی طرفانه و سازنده در نمی آید. برای همین او هم بدون توجه به هر نقدی کار خودش را می کند و هر حرکتی که به ذهنش می رسد را اجرا می کند و با اقبال طرفداران هم روبرو می شود. من همیشه سعی کرده ام بی طرفانه به تماشای فیلم بنشینم، بیشتر فضاهای کیارستمی را هم دوست دارم. فیلم " ای بی سی افریقا " صحنه های خوب و تاثیر گذار داشت ولی در ژانر مستند خیلی فیلم های قوی تر و تاثیر گذار تر از اینها داریم که کارگردانان جوان و کم تجربه هم آنها را ساخته اند، این فیلم اگر نام کیارستمی را با خود یدک نمی کشید شاید اصلاً دیده نمی شد. انرژی ای که برای ساخت و تدوین این مستند صرف شده، در مقایسه با فیلمهای دیگر خود کیارستمی هیچ است. من که مشق شب و خانه دوست کجاست و زیر درختان زیتون را دوست دارم ، از کیارستمی بیشتر از ارائه یک سفرنامه تصویری به عنوان فیلم انتظار داشتم. ولی نمی خواهم نتیجه بگیرم که دیگر فیلمهای کیارستمی به درد نمی خورند.

میم مثل مادر:
با تعریف هایی که شنیده بودم انتظار داشتم فیلم بهتری ببینم. با پیام کلی فیلم مشکل داشتم که نگاه داشتن فرزند ناقص را، توجیه می کرد و بار منفی را بر دوش پدری گذاشته بود که می خواست فرزندی که به احتمال زیاد ناقص به دنیا می آمد، سقط شود. صحنه های عاطفی ای که ایجاد شده بود تاثیر گذار بودند و اشکت را موقع فیلم در می آورد ولی تمامش مربوط به لحظه بود و یک هفته بعد چیزی از فیلم در من باقی نماند.
رسول ملاقلی پور امروز جای بهتری از ما نشسته و نقدها و تعریف های ما به دردش نمی خورد، همین که این همه از خوبی هایش یاد می کنند، به تمام فیلم هایش می ارزد. یادش گرامی.

برچسب‌ها:

شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۶
مطالب پراکنده و متمرکزی که از سفر می خواستم بنویسم نوشتم، ممکن است باز هم نکاتی یادم بیاید که گوشه ای اضافه کنم یا اینکه عکسهایی از سفر را در وبلاگ بگذارم، ولی سفرنامه این بار اروپا را رسماً تمام می کنم.

در این مدتی که فضای وبلاگ صرف نوشتن از سفر بود، چند فیلم دیدم که چون تعدادشان زیاد شده با نگاهی اجمالی راجع بهشان می نویسم:

The Mistress of spices:
تنها چیزی که تحریکم کرد فیلم را ببینم دیدن بازی آیشواریا رای بود و رنگ و لعاب فلفلی فیلم ولی هیچ کدام به وقتی که تلف کرد نمی ارزید. نبینید.

Saw3:
ادامه ای بر چندگانه ترسناک " ارّه " که از نحوه داستان پردازی هر سه تا فیلم تا به حال خوشم آمده و از معدود فیلمهای است که دنباله هایش افتضاح از آب در نیامده اند.

Alpha Dog:
یک بازی عالی دارد که به کل فیلم و داستانش می ارزد، آنهم بازی " بن فاستر" است. فکر کنم از آن اعجوبه ها باشد که تازه کشف شده و آینده درخشانی دارد. فقط به خاطر بازی او هم که شده فیلم را ببینید. همین را بگویم به خاطر اینکه هر چه بیشتر شبیه مصرف کنندگان مواد مخدر به نظر برسد، غیر از تحقیق و زندگی با یک سری معتاد، سر فیلم برداری قطره ای در چشمش می ریخته که مردمک چشم را باز می کرده و به همین خاطر مجبور بوده، صحنه هایی که فیلم برداری نبوده با چشمان بسته به حرف های کارگردان گوش دهد چون نور، شدیداً آزارش می داده.

اخراجی ها:
اکیپ فیلم غیر از کارگردان، همه حرفه ای اند، به همین خاطر رنگ و لعاب کار خوب در آمده، ولی بازی ها کلیشه ای و از سر باز کنی به نظر می رسد. فیلم نامه هم با آنکه مشاوران خوبی داشته از اواسط داستان کم می آورد. تنها نکات جالب فیلم، چند تکه کلامی با مزه است که تا حالا کسی در سینما بیان نکرده و همین مردم را کنجکاو کرده. در همین ژانر لیلی با من است خیلی دیدنی تر و قابل لمس تر بود. من که می دانم از سر کنجکاوی بالاخره فیلم را می بینید پس چیزی نمی گم!
Borat
یک طنز موقعیت که مجموعه ای است از تکه های به هم چسبیده ای از ایده های سرکار گذاشتن ملت. من اسم این را سینما نمی
گذارم ولی اگر با دید تلویزیونی نگاهش کنیم ، تکه های خنده دار زیادی داشت که نزدیک بود اشکم را از خنده در بیاورد.
ادامه دارد...

برچسب‌ها:

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۶
Iranian Art Festival in Sharjah
جشنواره هنر ایرانیان با نمایشی از آثار نقاشی ، عکاسی ، مجسمه سازی و موسیقی و تئاتر و فیلم هنرمندان ایرانی از فردا 10 می، به مدت سه هفته در "قنات القصباء" شارجه برگزار می شود.

مانیا اکبری، رخشان بنی اعتماد، ابراهیم مختاری، مهوش شیخ الاسلامی و خسرو سینایی فیلمسازانی هستند که آثاری از آنها در این جشنواره هنری نمایش داده خواهد شد.
برگزاری سه کارگاه آموزشی هم از برنامه های این جشنواره است. گویا خانواده آقای خسروسینایی از متولیان برگزاری این فستیوال بوده اند چون تدریس در تمام کارگاه های آموزشی توسط اعضای خانواده ایشان انجام می گیرد.
هنوز مشخصات نقاشان و عکاسان و مجسمه سازان را نمی دانم ولی قرار است در تمام مدت سه هفته این آثار نمایش داده شوند.

قنات القصباء مجموعه جدید فرهنگی تفریحی در ابتدای شارجه بعد از دوبی است و دو سالی هست افتتاح شده ولی شهرداری شارجه هر چقدر سعی کرده به این محل رونق ببخشد و آنرا به عنوان یک پاتوق جا بیاندازد تا به حال موفق نشده و همچنان سعی می کند با اجرای کنسرت و برنامه های فرهنگی، به آن اعتبار ببخشد، پتانسیلش را هم دارد، مشکل اصلی و تفاوت بارزش با چنین مکانهایی در دبی، نوع آدمهایی است که در آن رفت و آمد می کنند که بیشترشان را عربها و هندی ها تشکیل می دهند و این هم به خاطر بافت مسکونی اطرافش است.در هر صورت باعث و بانی این جشنواره هر نفر یا گروهی که هست، حرکت مثبتی انجام داده که جای خالی اش با توجه به حدود چهارصد هزار ایرانی مهاجر امارات، حس می شود. ایرانی های اینجا غیر از کنسرت های لس آنجلسی چیزهای دیگر هم می خواهند، هر چند که این جشنواره برای شناساندن هنر ایرانی به خارجی ها هم هست.

برچسب‌ها:

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۶
Paris 7
چند نکته پراکنده :
غروب های پاریس خیلی طولانی و عجیب بودند، از وقتی هوا گرگ و میش می شد تا وقتی که خورشید کاملاً از فضای آسمان محو می شد، دو ساعتی طول می کشید، بعد از آن هم آسمان در نهایت تاریکی سرخ به نظر می رسید، شاید فقط در فصلهای گوناگون این زمان تغییر کند ولی چیزی که من دیدم غروبی طولانی و زیبا بود، مثل اینکه خورشید دلش نمی آمد شهر را ترک کند.

بیشترین طی مسافت زیر زمین را در ایستگاه شاتله مترو پاریس تجربه کردم که برای یک خط عوض کردن حدود بیست دقیقه پیاده روی کردیم که تازه نیمی از آن با پله برقی و کف برقی ( مسیرهای صاف متحرک) بود. جنب و جوش در بعضی از ایستگاه های مترو پاریس به قدری زیاد است که آدم را مورچه ها و زنبورها می اندازد. برعکس مترو برلین که همیشه آرام و ساکت است.

مست و مزاحم در پاریس زیاد دیدم به خصوص بعد از هشت و نه شب، ولی مردم دوری کردن از آنها را یاد گرفته اند و چیز غیرعادی ای به نظر نمی رسد. خوبی شان این است که تکلیفشان معلوم است.

پاریس مثل دبی و کم و بیش تهران، شهری 24 ساعته است، یعنی هر ساعت از شبانه روز که بیرون بروی مردمی را می بینی که در رفت و آمدند و مغازه ها و رستورانهایی باز هستند. تهران اگر اجازه باز بودن رستورانها بعد از ساعت 12 را داشته باشد، بسیار بسیار شبهای زنده ای خواهد داشت حتی شاید بیشتر از پاریس.

امروز که بیشتر از یکماه از بازگشتم از این سفر می گذرد، تصاویر برلین و پاریس به موازات هم از ذهنم می گذرند و در این میان متز و استراسبورگ کمرنگ ترند. بعد از گذشت مدتی، هر شهر مثل یک فرد ِ دارای شخصیتی مستقل در ذهن آدم نقش می بندد. غیر از تهران و دبی که از اعضای خانواده ام هستند، دهلی ، جیپور، آگرا، مسقط، صلاله، برلین، متز، استراسبورگ و پاریس دوستانی هستند که در دوسال اخیر با آنها آشنا شده ام و هر کدامشان، دقیقاً هر کدامشان، آنقدر خوبی دارند که بدی هایشان را بپوشاند و دلت را برای هر کدامشان تنگ کند.

برچسب‌ها:

یکشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۶
Paris 6


گورستان " پرلاشز" * که اسم جوادی اش می شود " قطعه هنرمندان اروپا "، بیشتر از اینکه گورستان باشد، باغی است با مجسمه های ترسناک ولی بسیار زیبا.

مردی که دم در نقشه پرلاشز را به قیمت 4 یورو می فروشد، انگلیسی را با لهجه بریتانیایی خیلی غلیظ صحبت می کند و بعید می دانم فرانسوی باشد، از من می پرسد کجایی هستم و وقتی می گویم ایرانی ، بلافاصله روی نقشه جای صادق هدایت و غلامحسین ساعدی را نشانم می دهد. کل گورستان از خیابانهای سنگفرش باریکی تشکیل شده که از ساکنانش صدایی در نمی آید. روی بیشتر قبرها ، مجسمه هایی با هیبت عزاداران ساخته شده که آدم را یاد مرگ خواران هری پاتر می اندازند و باید دم دمای غروب خیلی دیدنی تر باشند. از کنار شوپن، بالزاک، پروست، ایو مونتان، ادیت پیاف، می گذریم، باران بلاتکلیف می بارد و قطع می شود. هدایت در گوشه ای دنج و خلوت و جدای از بقیه همسایه هایش با سنگ قبری سیاه و مزین به یک بوف کوچک ، ایرانی ها را دعوت به همنشینی می کند. کنار قبر هدایت غیر از گلهای معمول، سبزه هم گذاشته اند که روزش را نو کرده باشند، غلامحسین ساعدی اما مهجورتر است ولی چند شاخه گلی روی سنگ قبرش هنوز زنده اند.

یکی از قبرهای دردسر ساز برای مسئولان پرلاشز، قبر جیمز موریسون موسس و خواننده گروه " دورز" بوده. تا به حال دو بار مجسمه جیمز موریسون را از روی سنگ قبرش دزدیده اند و در موارد بسیاری دختران و پسرها روی قبر در حال کشیدن مواد مخدر و انجام امور مقاربتی دستگیر شده اند، به همین خاطر دیگر مجسمه ای روی قبر قرار ندارد و دور قبر را هم حصار کشیده اند تا کسی نتواند نزدیک شود، با این حال روی قبر پر از سیگار و سیگاری و سرنگ و گردنبندهایی با طرح اسکلت و از این چیزها بود که طرفدارانش روی قبر انداخته بودند.

باران و سرما، از طرفی فضا را زیبا کرده بود و از طرفی اجازه ایست و تامل نمی داد. کوره مخصوص سوزاندن جنازه و قبرهای دیواری که خاکستر مرده ها را نگه می داشت هم از قسمتهای – برای من - جدید و زیبای پرلاشز بود.

*Père Lachaise

برچسب‌ها:

شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۶
یک تصویر از کودکی
دم دمای صبح یک روز زمستان بیست سال پیش ، وقتی خورشید هنوز بالا نیامده و بارش برف حیاط خانه مان را ساکت و سفید پوش کرده، از خواب بیدار می شوم، لباس گرمی که دم دست است را روی زیر پیراهنی که با آن خوابیده بودم می پوشم و بدون جوراب دم پایی ام را به پا می کنم، آرام و بی حوصله و خواب آلود قدم در حیاط سفید پوش از برف می گذارم. سردی برف از منافذ دم پایی به پایم می خورد و خوابم را می پراند، هنوز هم برف می بارد... کاش امروز مدارس را تعطیل کنند، به گوشه حیاط می رسم، جایی که به خاطرش از خواب بیدار شده ام، توالت!...چراغش را از بیرون روشن می کنم، نگاهی اجمالی به در و دیوار می کنم که سوسکی پیدا کنم، یادم می افتد زمستان است و از سوسک خبری نیست، کارم را که انجام می دهم به فکر اینم که امروز تعطیل می شود یا نه، شیر آب یخ زده، خودم هم سردم است، همین چند لحظه پیش زیر لحاف بودم، حالا گوشه حیاط در این سرما که بخار از دهانم بیرون می آید، منگ و خواب آلود ادرار می کنم و هیچ چیزش برایم غیرعادی نیست. آن موقعی که نفت را از بشکه گوشه حیاط دو سه نوبت برای بخاری های خانه پر می کنم هم هیچ چیز غیرعادی نیست.

از وقتی به دنیا آمده ام، مستراح گوشه حیاط در دورترین فاصله از خانه بوده، مثل یک تبعیدی از خانه دورش کرده اند و روزی چند بار ملاقاتی دارد. هیچ وقت نفهمیدم چرا باید اینقدر دورافتاده باشد، آنجا که خصوصی ترین و آرامش بخش ترین قسمت هر خانه ای است.

بیست سال بعد، دم دمای صبح از خواب بیدار می شوم، لباس پوشیده یا نپوشیده، چشم بسته، پا برهنه، در چند قدمی رختخواب وارد توالت می شوم، بوی صابون مایع و خوشبو کننده توالت فرنگی، دماغم را پرمی کند. کارم را که انجام می دهم کارهای امروزم را در ذهنم مرور می کنم و کم کم خواب از سرم می پرد، نگاهی به مجله های داخل توالت می اندازم و یک مطلب خواندنی پیدا می شود،یادم می رود آمده بودم دستشویی، بعد از هفت هشت دقیقه یادم می افتد هنوز یکساعتی تا ساعت بیداری ام وقت دارم، پس بر می گردم به رختخواب و می خوابم...

خواب می بینم برف می بارد، زیر برفهای نو درحیاط خانه قدیمی که امروز دیگر وجود ندارد، رد دم پایی های یک پسربچه ده ساله هنوز پیداست...
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۶
Paris 5

دو محله دیدنی در پاریس:



محله " مُن مارت "¹ در پاریس که به محله نقاشان هم معروف است، روی یک بلندی واقع شده و کلیسایی بزرگ در بلندترین ارتفاع آن بلندی، نظاره گر شهر است.
این محله که تا نیمه های شب پذیرای توریستهایی از سراسر دنیاست، زمانی اقامتگاه روشنفکران و هنرمندانی بوده که در پاریس زندگی می کردند. کوچه پس کوچه های شیب دار و پیچ در پیچش پر است از رستورانهایی با موسیقی زنده و فضاهای متفاوت. مغازه ها اکثراً یادگاری فروشی اند و مغازه دارها، غیر از فرانسه و انگلیسی، اسپانیولی شکسته بسته هم حرف می زنند. توریست اسپانیولی زبان در این محله زیاد دیدیم. کاباره مولن روژ یکی از قدیمی ترین کاباره های پاریس هم نزدیک همین محله قرار دارد و کل محله آخرشب ها کمی نا امن به نظر می رسد. در تمام پیاده روها نقاشان کنار خیابان نشسته اند و برای کشیدن تصویر یا کاریکاتورت، 20 یورو طلب می کنند.این قسمت بر خلاف پاریس پنج که پاتوق خود پاریسی هاست، پر از توریست هایی که چند روزی به پاریس آمده اند، به همین خاطر اصالت محله با شلوغی غریبه ها کمی خدشه دار شده. مغازه دار ها تا آنجا که بتوانند به توریستها گران می فروشند ولی چانه هم می پذیرند.

در پاریس چهار و در انتهای خیابان ریولی و شمال ایستگاه مترو " سن پل " ، محله ای قرار دارد به نام" پلتزل" ² که در حال حاضر بیشترین یهودیان ساکن پاریس در آنجا زندگی می کنند و به محله یهودیان هم معروف است. قدیمی ترین خانه های پاریس در این محله قرار دارند، خانه هایی از قرن 13 و 15 میلادی که هنوز هم مسکونی هستند. اینجا توریستهای کمتری دیده می شوند و آنها هم کسانی هستند که بیشتر اهل دیدن مردم اند تا جاهای دیدنی. دومین و آخرین ساندویچ بسیار خوشمزه و به یاد ماندنی کل این مسافرت را در این محله خوردم که ساندویچ فلافلی بود که یهودیان درست می کنند. در این محله هر پنجاه قدم ، یک رستوران یافت می شود که پنجره ای رو به بیرون دارد و این فلافل مخصوص را می فروشد . انواع سس هایی که با سبزیجات درست شده اند و دو حلقه بادمجان سرخ کرده ، چیزهایی هستند که غیر از فلافلی که می شناسیم لای یک نان عربی قرار می گیرند و ساندویچی گرد و بزرگی پدید می آورند که در نهایت سیری، نمی توانی از خوردنش صرف نظر کنی. ( اولین ساندویچ خوشمزه سفر، کباب ترکی ای بود که در برلین خوردم و هنوز که بهش فکر می کنم بزاق دهانم ترشح می شود ).

در این محله پلتزل مردان همجنس باز هم مرکزیت دارند و اغلب بارها و دیسکو های این محله پاتوق آنهاست که البته ما چون در روز آنجا را دیدیم چیز خاصی غیر از چند نشانه ندیدیم.


1:Montmartre

2:Pletzel

برچسب‌ها:

پی نوشتی بر یاد داشت قبلی
همین الان با بخش فیلترینگ مخابرات ایران صحبت کردم و گفتند از طرف ما هیچ فیلتری روی وبلاگتان اعمال نشده از خود آی اس پی ها توضیح بخواهید.
لطفاً اگر کسی جایی با فیلتر وبلاگ من برخورد کرد اسم و تلفن آی اس پی را برایم ای میل کند تا پیگیری کنم. بعضی وقتها می شود که یک کلمه بی اهمیت در وبلاگ برای نرم افزار فیلترینگ کلمه ممنوع است و کل وبلاگ را تحت تاثیر قرار می دهد در این جور مواقع می شود با تماس با بخش فیلترینگ مشکل را برطرف کرد.
از بچه های مخابرات هم ممنون که خیلی با حوصله و سر صبر وبلاگ را چک کردند و جواب دادند. احساس خوبی بهم دست داد.
سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶
گویا برخی آی اس پی های داخل ایران وبلاگ من را فیلتر کرده اند و احتمالاً به آی اس پی های دیگر هم کشیده خواهد شد.

از روز اول با خودم قرار گذاشته بودم، خط قرمزهای اجتماعی و سیاسی را در نوشته هایم رعایت کنم و به نظر خودم رعایت هم می کردم، ولی یا من این خط ها را خوب نشناختم یا آنها کمی تنگ تر شده اند. به هر حال عینی ترین نتیجه این فیلترینگ این است که همین بیست و چند نفری که از داخل ایران وبلاگم را می خوانند و فکر کنم بیشتر از نصف آنها از دوستان و آشنایان باشند، کمی از احوالاتم دور بیافتند که اتفاق مهمی در زندگی شان نخواهد بود. البته با فیلتر شکن های داخل ایران شاید خیلی هم تاثیری نداشته باشد.
نمی توانم بگویم کاملاً به این قضیه بی تفاوتم، کاش ای میلی ، تذکری دریافت می کردم و می فهمیدم کجای کار از نظر قوانین داخل ایران ایراد دارد، هنوز هم اگر احساس کنم کسی پاسخگوست، با او مکاتبه خواهم کرد. نه به خاطر اینکه فیلتر را بردارند، به این دلیل که بدانم کجای دیدگاهم نسبت به وضعیت داخل ایران اشتباه بوده که منجر به نوشته ای خلاف عرف یا قانون شده.

کاش کسی را پیدا کنم که اول امر به معروف می کند و بعد نهی از منکر و از او بپرسم ما که هنوز امر نشده ایم چه شد که نهی شدیم؟!!


سرتان سلامت...