پژمانبلاگ
شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۶
یک تصویر از کودکی
دم دمای صبح یک روز زمستان بیست سال پیش ، وقتی خورشید هنوز بالا نیامده و بارش برف حیاط خانه مان را ساکت و سفید پوش کرده، از خواب بیدار می شوم، لباس گرمی که دم دست است را روی زیر پیراهنی که با آن خوابیده بودم می پوشم و بدون جوراب دم پایی ام را به پا می کنم، آرام و بی حوصله و خواب آلود قدم در حیاط سفید پوش از برف می گذارم. سردی برف از منافذ دم پایی به پایم می خورد و خوابم را می پراند، هنوز هم برف می بارد... کاش امروز مدارس را تعطیل کنند، به گوشه حیاط می رسم، جایی که به خاطرش از خواب بیدار شده ام، توالت!...چراغش را از بیرون روشن می کنم، نگاهی اجمالی به در و دیوار می کنم که سوسکی پیدا کنم، یادم می افتد زمستان است و از سوسک خبری نیست، کارم را که انجام می دهم به فکر اینم که امروز تعطیل می شود یا نه، شیر آب یخ زده، خودم هم سردم است، همین چند لحظه پیش زیر لحاف بودم، حالا گوشه حیاط در این سرما که بخار از دهانم بیرون می آید، منگ و خواب آلود ادرار می کنم و هیچ چیزش برایم غیرعادی نیست. آن موقعی که نفت را از بشکه گوشه حیاط دو سه نوبت برای بخاری های خانه پر می کنم هم هیچ چیز غیرعادی نیست.

از وقتی به دنیا آمده ام، مستراح گوشه حیاط در دورترین فاصله از خانه بوده، مثل یک تبعیدی از خانه دورش کرده اند و روزی چند بار ملاقاتی دارد. هیچ وقت نفهمیدم چرا باید اینقدر دورافتاده باشد، آنجا که خصوصی ترین و آرامش بخش ترین قسمت هر خانه ای است.

بیست سال بعد، دم دمای صبح از خواب بیدار می شوم، لباس پوشیده یا نپوشیده، چشم بسته، پا برهنه، در چند قدمی رختخواب وارد توالت می شوم، بوی صابون مایع و خوشبو کننده توالت فرنگی، دماغم را پرمی کند. کارم را که انجام می دهم کارهای امروزم را در ذهنم مرور می کنم و کم کم خواب از سرم می پرد، نگاهی به مجله های داخل توالت می اندازم و یک مطلب خواندنی پیدا می شود،یادم می رود آمده بودم دستشویی، بعد از هفت هشت دقیقه یادم می افتد هنوز یکساعتی تا ساعت بیداری ام وقت دارم، پس بر می گردم به رختخواب و می خوابم...

خواب می بینم برف می بارد، زیر برفهای نو درحیاط خانه قدیمی که امروز دیگر وجود ندارد، رد دم پایی های یک پسربچه ده ساله هنوز پیداست...
1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
چقدر قشنگ تو صیف کردی اون روزهارو.....ما دقیقا مهر ماه سال شصت و هشت از اون خونه رفتیم ولی خودمونیم.....حیاط باصفائی بود....و از همه قشنگتر اون کوچه بن بست که پراز صدای شیطنت شما بچه ها بود...یادش بخیر