پژمانبلاگ
سه‌شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۶
سرایدار ساختمان محل کارم، مردی بنگلادشی حدود چهل ساله است که هفده سال است در دوبی مشغول خدمت به مالک این ساختمان است، که خود این مالک هم از آن عرب- ایرانی های اینجاست که سالها پیش از جنوب به دوبی آمده اند و پاسپورت اماراتی گرفته اند.
یک مطلب جالب در مورد این سرایدار این است که وقتی با او آشنا می شوی و کارهایش را می بینی خیلی مستقل و قدرتمند احساسش می کنی ولی در عمق وجودش شدیداً وابسته به " ارباب " ( همان مالک ساختمان ) است. یعنی از آن آدمهاست که غیر از خدمتگذاری کار دیگری نمی تواند انجام دهد و جایی که قرار باشد خودش تصمیم به کاری ، هر چند کوچک بگیرد، ناتوان و مستاصل می شود.
بعد از هفده سال هر بار که تلفنی با " ارباب" صحبت می کند، صدا و دستش می لرزد و وقتی دستور را می گیرد با قدرتی باورنکردنی اجرا می کند ولی جایی که به تصمیمات شخصی اش مربوط می شود، هزار بار از هر کس و ناکسی مشورت و کمک می خواهد تا تصمیم نهایی را که خیلی هم چیز مهمی نیست بگیرد.
یک همسر و دو پسر دارد که هر سه چهار سال یکبار می رود بنگلادش و آنها را می بیند، البته این چیز عجیبی نیست، اینجا هزاران کارگر هندی و پاکستانی و بنگلادشی هستند که فقط برای ازدواج، یکماهی به کشورشان می روند و معمولاً عروس خانم در همان یک ماه آبستن می شود، بعد جناب همسر می آیند دوبی و کار می کنند و پول برای خانواده می فرستد، اگر وضعش خوب باشد سالی یکبار و اگر نه، هر سه یا چهار یا پنج سال سفری یکی دوماهه به کشورش می کند و باز می گردد، این وضعیت بسیاری از کارگران مهاجر است.

خلاصه این آقای سرایدار ما، یک موجودی است شبیه جنهای خانگی در کتابهای هری پاتر، اگر اربابشان را ازشان بگیری هیچ مفهومی در زندگی شان باقی نمی ماند، حتی اگر به اندازه کافی پول در اختیارش قرار دهی که مستقل زندگی کند، باز معنی زندگی را در دستور پذیرفتن می بیند و بس. البته همه ما چنین نیازهایی – مثل دستور گرفتن و دستور دادن - در درونمان داریم، ولی معمولاً بین نیازهای دیگر گم می شوند. ولی در بعضی آدمها که کاری را چند سال پیاپی بدون تغییر انجام می دهند، نیاز به انجام آن کار، نهادینه می شود و دیگر جدا ناپذیر است.

می گویند آن قدیمها که ماشین لباسشویی نبوده و خانمهایی شغلشان رختشویی بوده، یک خانم رختشور بعد از چند سال به نان و نوایی می رسد و برای خودش خانه زندگی درست می کند و رختشور هم استخدام می کند. یک روز که با شوهرش در یک هوای تابستانی قدم می زده و از آفتاب تابستان لذت می برده، شوهرش خیلی عاشقانه و شاعرانه از او می پرسد:" اگه گفتی توی این هوا چی می چسبه؟" خانم هم که غرق در خاطراتش شده بود، با همان لحن عاشقانه و شاعرانه می گوید: "می چسبه، یک تشت رخت تو این هوا آویزون کنی رو بند همینجوری رختهای خیس تو هوا تاب بخورند و خشک شن" !!!
حالا این داستان چقدر به سرایدار ما ربط داشت نمی دانم!!؟
دوشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۶
اندر احوالات کار تیمی
در کارهای گروهی، غیر از اینکه تخصص هر یک از اعضا گروه در موفقیت کار موثر است، یک عامل فرازمینی بزرگ دیگری هست که یک تیم با هدف مشترک را هدایت می کند، چیزی که می شود اسمش را گذاشت: "روح بزرگ تیم".
ارکستر فیلامونیک برلین و ارکستر سمفونیک وین و گروه موسیقی کامکارها، احتیاجی به رهبر و سرپرست ندارند، سهم هر یک از نوازندگان در بوجود آوردن آن روح بزرگ ، به اندازه رهبر و سرپرست است و صدایی که از گروه در می آید، صدای تکنیک نوازندگان نیست، بلکه یک صدای واحد است که از اجزای کوچکی تشکیل شده و این روح بزرگ تیم است که در گروه جاری می شود و آن را هدایت می کند. نوازنده خودش را سوار بر موجی می بیند که نمی داند چیست، فقط می داند باید خودش را به موج بسپارد و از هر غرور و تک نگری خالی شود. آدمهای تیم ، تعریفشان از غرور عوض می شود، مغرور هستند ولی نه به توانایی خودشان، بلکه به اینکه می توانند در این فضا حضور داشته باشند. من دوبار چنین تجربه ای در زندگی ام داشته ام و جالب اینکه هر بار تمام اعضای گروه احساسات مشابهی داشته اند، در صورتی که جدای از آن فضای سیال، تفاوتمان بسیار است.

شرقی ها به خاطر مراجعه زیاد به احساساتشان، بیشتر به این نوع همدلی ها می رسند ولی از طرفی هم خوب بلد نیستند تکنیک و فرمول را وارد این فضا کنند و همدلی شان حفظ شود، دلیلش هم این است که معیار ارزشگذاری شان، دریافت همان فرمول و تکنیک می شود و هر که تکنیک بهتری دارد، هم خودش خودش را برتر می پندارد و هم دیگران، در نتیجه نمی تواند خودش را قطره کوچکی از آن موج احساس کند و خودش را به تیم بسپارد و لذت همراه شدن را ببرد. لذتی که می برد، لذت موقت خودنمایی و برتری جویی است از اینکه فرمول را درست اجرا می کند.

تیم ملی ایران از قبل از جام جهانی، روح بزرگش را از دست داده، اگر این دوره بازی های آسیایی قهرمان هم می شد، از آن قهرمانی های فارست گامپی بود که فقط کارش را بدتر می کرد. این تیم با این فضای روانی و این فردی گرایی و غرور و تعارف و دستور، هر چه بیشتر شکست بخورد، به فضای واقعی اش نزدیک تر می شود هر چند که هنوز خیلی از آن دور است. من اینبار از باخت ایران ناراحت نشدم، چون ترجیح می دهم سالها قهرمانی این تیم را نبینم ولی وقتی ببینم که روح بزرگ تیم آن را هدایت می کند نه هر کدام از آدمهایش. من که از اول با مربی گری قلعه نوعی مخالف بودم ولی با این فضایی که بر فوتبال ایران حاکم است، بعید می دانم با مربی دیگری هم سامان بگیرد، اگر همین الان شروع به کار درست روانشانسی کنند و فدراسیونمان هم صاحب پیدا کند، تا جام جهانی دیگر شاید به قول اصفهانی ها: " حَوّ ِلی بشد "

گفتم حالا که بازار پیش بینی داغ است ما هم سنگی بیاندازیم:
در این چهار تیم باقیمانده آسیا، عراق و عربستان تیمهایی هستند که به صورت فرهنگی قابلیت پدید آوردن این روح را دارند و ژاپن و کره جنوبی تیمهایی هستند که آگاهانه با کار علمی روانشاسی سعی در بوجود آوردن آن دارند، هر چند که در این فضا هر چیزی اتفاق می افتد، ولی من با احتمالی بیشتر از نصف، ژاپن و عراق را در فینال و ژاپن را قهرمان می بینم.
پی نوشت:
یک دوست اصفهانی متذکر شد که اصطلاح "حولی بشد " را که در بالا آورده ام، مربوط به کاشانی هاست نه اصفهانی ها که به این ترتیب اصلاح می گردد.
یکشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۶
باز هم فرزاد حسنی و یک جنجال
از وقتی سری جدید برنامه کوله پشتی شروع شده، خیلی چنگی به دل نمی زند هر چند که فرزاد حسنی همچنان گستاخانه و هوشمندانه مصاحبه می کند ولی تا قبل از دیشب مهمانی نیامده بود که اینقدر برنامه را جذاب کند.
سردار رادان فرمانده نیروی انتظامی، همان اوایل طرح برخورد با بدحجابی به برنامه شب شیشه ای آمده بود و در یک مصاحبه زنده با رضا رشید پور صحبت کرد، ولی احتیاط بیش از حد رشید پور در آن شب، باعث شد که سردار رادان قدرت کلام را به دست بگیرد و رشید پور، ضعیف و محتاط نظاره گر باشد، هر چند که در آن برنامه هم حرفهایی زده شد.
اما برنامه دیشت فرزاد حسنی با سردار رادان داستان دیگری بود که یادم نمی آید در تلویزیون تا به حال چنین اتفاقی افتاده باشد ، که اگر برنامه ادامه پیدا کند و فرزاد حسنی مجری برنامه بماند، نشان از اتفاق فرخنده ای در صدا سیما می دهد و آن هم کوتاه تر شدن فاصله بین خط قرمز انتقادات رسمی با واقعیات اجتماعی است.

مکالمه دیشب تا اواسط بحث به کمی تعارف و طعنه گذشت که هر دو داشتند یکدیگر را سبک سنگین می کردند، اما آنجا که فرزاد حسنی از سردار پرسید:" شما هم سردار طلایی رو دوست دارین؟ من که شک دارم!!" اصلاً روند صحبت و برخورد سردار رادان عوض شد، نگاهی را در او دیدم و لحنی را شنیدم که تا به حال از هیچ مسئولی ندیده بودم، نگاهی حاکی از نگرانی و گرفتار شدن در موقیعیتی بسیار غیر قابل پیش بینی....داستان از همان جا شروع شد و کفه ترازو به سمت مجری برگشت ، دیگر مثل اینکه سردار بود که می خواست احتیاط کند، این استرس در گفتار و رفتار ادامه داشت تا جایی که مجری بعد از جمله ای از سردار پرسید:" اجازه میدید من عرض کنم؟" و سردار گفت "عرض کنید" !!! مجری هم همین را گرفت و با تذکری زیرکانه گفت:" اینجور مواقع می گن بفرمایید"!!!
مطمئناً فرزاد حسنی پشتوانه رابطه ای بسیار قوی دارد که اینگونه با گستاخی هر چه می خواهد می گوید و بعد هم با قدرت می گوید :" آدم شما رو ببینه و نترسه؟" و در چند جمله بعد " من فکر بیرون رفتن از اینجا رو هم می کنم " و از توی دوربین با ریاست شبکه سه آقای پورمحمدی حرف می زند و می گوید اگر برنامه را رصد می کنید امشب چند دقیقه وقت اضافه تر به ما بدهید و در کمتر از سی ثانیه، کنداکتور پخش جابه جا می شود و ده دقیقه وقت اضافه داده می شود.
البته هنوز نمی دانم فرزاد حسنی چگونه استرس شوکی را که موقع سوال " شما فیلم کتک خوردن دختر مردم رو تو خیابون توسط مامورین انتظامی دیدین؟ " کنترل کرد، چون من بیننده هم استرس گرفتم، سردار کمی مِن مِن کرد و مجری با تاکید بیشتر گفت: دیدین یا ندیدین؟ سردار هم گفت نه... و مجری با اشاره به پشت صحنه ادامه داد، بچه ها یادتون باشه براشون بذاریم.
برنامه دیشب قرار است امشب هم ادامه داشته باشد و تمرکز بحث را روی اراذل و اوباش بگذارند ولی احتمالاً ترکه هایی از برنامه دیشب، امشب به طرفین برخورد خواهد کرد.
با تمام انتقاداتی که به صدا و سیما و سیاستش و برنامه هایش دارم، باز هم می گویم که این برنامه های زنده که گاهی حرفهای غیرقابل کنترلی در آن زده می شود و از خطوطی عبور می کنند، مثبت هستند چون برای عبور از هر مرحله، یک سری " اولین ها " لازم اند و چنین برنامه هایی جای این " اولین " هاست.
پی نوشت:
در برنامه دوم، فرزاد حسنی آگاهانه خیلی نرمتر صحبت کرد و گوشه کنایه هایی را هم از سردار دریافت کرد و جواب نداد از جمله اینکه سردار رادان گفت: " مامورین نیروی انتظامی صبرشون زیاده ، یک نمونه از صبر زیادشون رو هم شما دیشب در برنامه ای که داشتیم دیدید ". از طرفی بحث روی اراذل و اوباش متمرکز شد که نظر مجری موافق برخورد نیروی انتظامی بود و سردار رادان با آرامش و وقت کافی درباره جزئیات طرح توضیح داد، تنها نقدی که رسماً مطرح شد، انداختن آفتابه به گردن متهمان و گرداندان آنها در محله شان بود که در این زمینه سردار رادان هم انتقاد را پذیرفت و گفت که با مامورینی که این کار را کرده اند برخورد انضباطی شده.
در ضمن اعلام شد که مهمان فردا شب ( اول مرداد)، دادستان سعید مرتضوی است.

برچسب‌ها:

پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۶
Lady in the water
بعضی کارگردانها هستند که تحت یک شرایط خاصی در یک دوره زمانی که به وجود آمده از عوامل زیادی است، یکی از فیلمهایشان از دستشان در می رود و خوب می شود و همان فیلم برایشان معیار می شود و از آن به بعد سعی میکنند موفقیت آن را تکرار کنند ولی چون قالب فکری شان از چیزی که خودشان انتظار دارند محدودتر است، دیگر آن موفقیت تکرار نمی شود. اینطور کارگردانها را نباید با نامشان شناخت بلکه باید همان چند فیلم خوبی که احتمالاً در تمام زندگی شان می سازند را به خاطر سپرد و مستقل، از آنها لذت برد. یعنی مثلاً اشتباه است که نایت شیامالان که فیلم " حس ششم " را ساخته را به خاطر بسپاریم و انتظار داشته باشیم از آن به بعد هر چه می سازد خوب باشد، در حالیکه بعضی کارگردانها اصلاً مهم نیست چه می سازند، همان که سلیقه شان را در یک فیلم دخالت می دهند، فیلم دیدنی می شود.
" بانویی در آب " به کارگردانی نایت شیامالان روایت یک افسانه شرقی است که در دنیای امروز اتفاق می افتد ولی آنقدر بد تعریف می شود که سردرگم می شوی که اصلاً ژانر فیلم چیست؟!... ترسناک، فیلم کودکان یا تخیلی؟!... مطمئنم اگر تیم برتون همین داستان را می ساخت چیز دیدنی ای از آب در میامد، هر چند که فضایش تیره تر می شد. ولی این فیلم با این ترکیب کاملاً وقتم را تلف کرد و اکیداً توصیه می کنم اگر دی وی دی اش را هدیه هم گرفتید، نگاه نکنید که مایه عذاب است. یکی از ضعیف ترین و بلاتکلیف ترین فیلم هایی بود که اخیراً دیده بودم.

The Good Shepherd
دومین فیلمی که رابرت دونیرو کارگردانی کرده و با فیلمنامه نویسی اریک راث که فیلمنامه های فارست گامپ، علی و مونیخ را در کارنامه اش دارد.
فیلم، تشکیل سازمان سی آی ای و گوشه هایی از اتفاقات و مشکلات درونش را در قالب مرور زندگی یکی از کارمندان وفادار به سازمان مرور می کند.
با اینکه معمولاً حوصله فیلمهای جاسوسی را ندارم ولی این فیلم آنقدر برایم جذاب بود که بیشتر از دو ساعت و نیم از پای تلویزیون تکان نخورم. فکر می کردم فیلمی به کارگردانی رابرت دونیرو، ضعیف تر از این از آب در بیاید ولی گویا نزدیک چهل سال تجربه بازیگری به اندازه کافی برایش دانش کارگردانی گذاشته که فیلمی دیدنی و کم نقص بسازد.خط داستانی فیلم و فلش بک هایش خیلی خوب نوشته و تدوین شده اند، بازی ها هم همه خوب و روان هستند، حتی آنجلینا جولی که عموماً بد بازی می کند هم قابل تحمل شده. چون فضای فیلم جاسوسی است ، فکر کنم برای آقایان فیلم جالب تری باشد ولی به هر کس که موضوعاتی از این دست حوصله اش را سر نمی برد دیدنش را قویاً توصیه می کنم.

برچسب‌ها:

سه‌شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۶
Déjà vu
فیلم هایی که در داستانشان با زمان بازی می شود و سفر به گذشته و آینده در آنها ممکن می شود، معمولاً خطاهای منطقی دارند و این فیلم هم از آن مستثنی نیست ولی این بار داستان خیلی جذاب است و به عنوان یک فیلم اکشن، خوب از آب درآمده به خصوص که دنزل واشنگتن هم در فیلم بازی می کند. دیدنش به عنوان فیلمی برای اوقات فراغت توصیه می شود ولی خیلی جدی اش نمی توان گرفت.

Lucky Number Slevin
هیچکاک می گوید، یکی از خصوصیات فیلمنامه خوب این است که در همان پنج دقیقه اول چنان مشتی به صورت تماشاگر بزند و او را شوکه کند که تا آخر فیلم تحت تاثیر آن ضربه بماند، اگر ضربه اول را خوب زدی و بقیه فیلمنامه را بد نوشتی هم می تواند خیالت راحت باشد که بیننده تا آخر فیلمت را با علاقه می بیند.
این فیلم از آن دسته فیلم ها است که ضربه اول را خوب می زند و بقیه فیلم را با اتکا به همان ضربه جلو می برد. چند سکانس خوب و چند صحنه، بازی خیلی خوب در فیلم هست که بیشترش مربوط به بن کینزلی است که در یکی دو صحنه خیلی انرژی برای بازی گذاشته. بروس ویلیس مثل همیشه خشن دوست داشتنی است و از این پسره نقش اول فیلم جاش هرتنت هنوز خیلی خوشم نمی آید. این فیلم هم مثل " دژاوو" فقط یک اکشن متوسط رو به خوب است و اگر انتظار دارید بعد از دیدنش متحول شوید، لازم نیست فیلم را ببینید.

V for Vendetta
قضاوت درباره فیلمهایی که بر اساس کمیک استریپ ها نوشته می شوند مستلزم این است که در فضای اجتماعی که کتاب نوشته شده زندگی کرده باشی و با کمیک استریپش ارتباط برقرار کرده باشی. اگر بخواهم این فیلم و داستانش را مستقل نگاه کنم ، خیلی شعار گونه و آرمانگرایانه است. اتفاقات فیلم در آینده ای نه چندان دور می افتد که عقاید فاشیستی بر انگلستان حاکم شده و نجات دهنده ای می خواهد مردم را بر علیه حکومت تحریک کند و ساختمان پارلمان را منفجر. راستش با فضایی که از اول فیلم دیدم فکر نمی کردم دو ساعت را تا آخر فیلم دوام بیاورم ولی آوردم. البته فیلم آنقدرها هم فانتزی نیست، فضای غلو شده سیاسی و اجتماعی که در فیلم هست، امروزه کمرنگ ترش را در گوشه کنار دنیا می بینیم. شجاعت ناتالی پورتمن هم در تراشیدن موهایش آنهم جلوی دوربین، قابل تحسین بود و یکی از جنبه های قوی تبلیغاتی فیلم شد و مردم را به سینما کشاند. هر جا از فیلم شنیدم، اول صحبت راجع به کچلی ناتالی پورتمن بود بعد راجع به موضوع و هنرپیشه های دیگر. از وقتی که برای فیلم گذاشتم پشیمان نیستم، شما هم می توانید امتحان کنید ولی اگر پشیمان شدید پای خودتان.

تمام این پنج فیلمی که در این دو نوشته معرفی شد، فیلمهای " ببین و برو " هستند، یعنی دیدنش وقت تلف نمی کنند و سرگرم کننده هم هستند ولی اگر نبینید هم چیزی را از دست نداده اید. اینها چیزی در بیننده جا نمی گذارند و وقتی تمام می شوند می توانید بدون فکر و با آرامش بروید رستوران یا بروید بخوابید. یکی از دلایلی که راجع بهشان می نویسم برای مراجعه خودم در آینده هم هست. چون خیلی از این فیلمها را بعد از چند سال کاملاً فراموش می کنم.

در نوشته بعدی - و آخر از این سری - راجع به دو فیلم دیگر که یکی خیلی خوب و دیگری خیلی مزخرف بود خواهم نوشت.

پس... ادامه دارد...

برچسب‌ها:

دوشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۶
خب، داستان دو پست قبلی – که یکیش پاک شد- فعلاً از نظر من تمام شده است و قصد ندارم این آش شور را بیشتر هم بزنم. از تمام خواننده هایی که برای هر دو مطلب کامنت گذاشتند بسیار ممنونم. این ماجرا باعث شد که من خیلی چیزها یاد بگیرم و نیمی از این آموخته ها را مدیون کامنتها هستم، امیدوارم جنبه های مثبتی هم برای طرف مقابل داشته باشد. نوشته ای که پاک شد تاثیرش را داشت و حذف کردنش نیزجنبه های مثبتی داشت که علی رغم نظرات مخالف هنوز از حذف آن پشیمان نیستم ولی از همه بسیار تشکر می کنم.

بگذریم...

مدتی که کمتر نوشتم ، بیشتر خواندم و چند فیلم دیدم که به روال همیشگی به معرفی این چند فیلم می پردازم.

Scoop
آخرین فیلم وودی آلن که مثل همه فیلمهایش روان و سرراست و قصه گو است. در مقایسه با " امتیاز نهایی " باید بگویم که قدرت آن به این می چربد ولی نگاه طنز وودی آلن به مرگ و داستان جذابش، باعث شده که فیلم به یکبار دیدن بیارزد. این اسکارلت جوهانسون دارد کمی کلیشه می شود. چند فیلم است که نقش دختران لوند و اغوا کننده را بازی می کند. گرفتگی صدایش مظلومیتی به شخصیتش می دهد که این قابلیت را برایش فراهم کرده که هم گول بزند و هم گول بخورد، به همین خاطر بیشتر کارگردانها از همین پارامترها استفاده می کنند و کم و بیش به ورطه تکرار افتاده.

Apocalypto
آخرین فیلم مل گیبسون که به زبان "مایا"* یی ساخته شده و با زیر نویس اکران شد. مفاهیم بدوی اجتماعی از قبیل تجاوز، فرار، عشق، انتقام و فداکاری در قالب داستانی که در قبیله مایا می گذرد تعریف شده. جالب است که بدانید فیلمنامه را مل گیبسون به همراه فرهاد صفی نیا که یک ایرانی مقیم آمریکا و دوست مل گیبسون است نوشته است و این ایرانی تنها ایرانی ای نیست که در این پروژه همکاری کرده. کامی عسگر صدا گذار فیلم هم ایرانی است که برای همین فیلم کاندیدای جایزه اسکار هم شد.
یکی از جذابیت های دو فیلم آخر گیبسون ( مصائب مسیح و آپوکالیپتو ) زبانهای نامتعارف فیلم است که جنبه تبلیغاتی پیدا کرده و مردم را شده حتی از روی کنجکاوی به دیدن فیلم ترغیب می کند. معتقدم اگر زبان فیلم انگلیسی بود ، آنقدرها هم کار بزرگی به نظر نمی رسید ولی با این زبان ، همه چیز در فیلم درشت نمایی می شود. در اینکه مل گیبسون در همه کارهایش توجه اصلی را به انسان گرایی و مفاهیم انسانی می دهد شکی نیست و همین، اصلی ترین دلیلی است که دوست دارم فیلم هایش را ببینم ولی یا خودش یا مشاورانش خوب بلدند کاری کنند که فیلم خودش برای خودش تبلیغ باشد که البته این هم هنر است. نهایت اینکه فیلم را دوست داشتم ولی نه آنقدر که فکرش را می کردم.

* مایا تمدنی است بسیار قدیمی در محلی بین قاره های آمریکای شمالی و جنوبی فعلی، هرم "چیچن ایتزا" که جدیداً جزو هفت عجایب جدید معرفی شد، ساخته همین تمدن است.
معرفی فیلم ها ادامه دارد...

برچسب‌ها:

شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۶
جهت ابراز حسن نیت و عدم دشمنی با روزنامه ها و روزنامه نگاران ایرانی، بعد از تماس مستقیم با دفتر مجله همشهری، پست قبل از این وبلاگ حذف شد.
با تشکر و معذرت بسیار از تمام دوستانی که برای آن پست کامنت گذاشتند
سه‌شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۶
بچه که بودیم موسساتی مثل شرکت های "چهل و هشت داستان" و " قصه گو" نوارهای قصه های ایرانی و خارجی را با اجرای گوینده های خوب و موسیقی اکوستیک – و نه الکترونیک - به گوش بچه ها می رساندند و من و بسیاری از نسل من با این داستانها و موسیقی شان بزرگ شدیم و یادم می آید بعضی از نوارها را بدون خستگی گوش می کردم و هر بار گویی بار اول است که داستان را می شنوم.
کنار این دوشرکت ، شرکت دیگری به نام زنگ تفریح بود که تکه های کوچکتر صوتی و در فضای مدرن تری ارائه می داد. از آن جمله دیدار سوپرمن و پینوکیو بود که با اجرای دوبلورهای این دو شخصیت در یک نوار ارائه شد و خیلی هم محبوب شده بود.
یادم است که روزی در کتابهای زنگ تفریح اعلام کردند که در فلان روز و فلان ساعت پینوکیو را به دفتر شرکت زنگ تفریح دعوت کرده ایم و هر بچه ای که می خواهد می تواند زنگ بزند و با پینوکیو صحبت کند و قرار هم بود که دوبلور پینوکیو در آن ساعت در دفتر شرکت بنشیند و با بچه هایی که تلفن می زنند صحبت کند.
من از آنجایی که پدرم خیلی علاقه مند به مسائل پشت صحنه رادیو و سینما و تلویزیون بود، از بچگی کلی از جزئیات فنی فیلم و سینما را می دانستم و از جمله اینکه در پنج سالگی می دانستم این کسی که جای پینوکیو صحبت می کند یک دوبلور است و این را هم می دانستم که بر خلاف تصور همگان ایشون یک دختر خانم است که در نقش پینوکیو صحبت می کند و تصمیم گرفتم در روز موعود بهش زنگ بزنم و اطلاعاتم را به رخش بکشم.

آن روز رسید و من به دفتر شرکت زنگ تفریح تلفن کردم و یک آقایی گوشی را برداشت ، من هم حسابی هیجان زده شده بودم و به آن آقا گفتم می خوام با پینوکیو صحبت کنم، ایشون هم گفت چشم، گوشی را داشته باشید الان صدایش می کنم... و گوشی را به دوبلور پینوکیو داد. او هم سلام کرد و لابد انتظار داشته من در باره پدر ژپتو و روباه مکار ازش سوال کنم من هم نه گذاشتم نه ورداشتم گفتم: من می دونم تو پسر نیستی تو دختری که صدایت را پسرانه می کنی!! بنده خدا که هم خندش گرفته بود و هم تعجب کرده بود هی گفت : نه بابا من پسرم مگه من رو توی تلویزیون ندیدی ، مگه ندیدی پدر ژپتو من رو ساخته، من هم می گفتم: نخیر من بابام بهم گفته ... تو فقط جای پینوکیو صحبت می کنی...دختری و صدات رو پسرونه می کنی ، خلاصه تمام مکالمه ما به انکار اون که می گفت من پسرم و اصرار من که قبول نمی کردم گذشت، بعدش هم کلی حال کرده بودم که شناسایی اش کرده ام و به خودش هم گفتم!!!

امروز که به آن مکالمه فکر می کنم فقط یک لبخند روی لبم می نشیند که نمی توانم تعریفش کنم ولی تمام احساسی را که لحظه تلفن کردن داشتم یادم می آورد.

مدتهاست به این فکر می کنم که بچه هایی که امروز پر از اسباب دیجیتالی و بازی های مجازی شده اند، چه فرقی با ما که شنیده هایمان آکوستیک و بازی هایمان حقیقی بود خواهند داشت.
چند سال پیش حدود دوسال مداوم از نزدیک با بچه های یک مهد کودک ارتباط داشتم و به چشم خودم می دیدم چقدر سلیقه شان پیچیده و دیجیتالی شده و چقدر تجربه دیدن و شنیدن انتزاعی شان ناقص است. چون از روز اولی که به دنیا آمده اند بیشتر چیزهایی که دیده و شنیده اند ، چند منظوره و نامتناسب با چشم و گوششان بوده. درصد کمی از پدر و مادرها در ایران هستند که به این موضوع توجه می کنند و سواد شنیداری و دیداری کودکشان را پرورش می دهند. کمتر کودکی امروز خروس زری پیرهن پری و شازده کوچولو گوش می کند ولی به جای آن تمام خوانندگان پی ام سی را می شناسد.
چهارشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۶
تجربه ثابت کرده که وقتی در فلیکر فعالیتم زیاد می شود در وبلاگ کم می شود. چون هر دو نوعی برون ریزی هستند و برای من خیلی فرق نمی کند که چگونه این برون ریزی را داشته باشم و وقتی از کانالی مثل فلیکر انجام می شود بار آن برای وبلاگ سبک می شود و نوشته ای نمی آید.
این دو هفته غیر از اینکه به خاطر سفر همسرم، تنها هستم و در تنهایی فرم زندگی ام را کمی تغییر می دهم، کمی هم گرفتار کار بودم و انرژی ام برای کار بسیار خوب بود به همین خاطر تقریباً تمام نیروهای جمع شده داخلی ام در کار و از طرف دیگر فلیکر تخلیه شد و چیزی برای نوشتن در وبلاگ باقی نمی گذاشت.
چه می شود کرد؟ پژمانم دیگه! احتمالاً اگر سیگاری بودم هفته ای دو سه بار ترک می کردم و دوباره شروع می کردم.
راستی این راهم بگویم که فلیکر همچنان در امارات فیلتر است ولی به لطف یکی دو نرم افزار فیلتر شکن فعلاً از نعمتش بهره مندیم.

بگذریم...

یک کارگر پاکستانی گردن کلفت می شناسم که هیکل تیره و تنومندی دارد و سیبل کلفت رنگ کرده اش را هر روز چرب می کند و گوشه هایش را تیز تاب می دهد، شغلش هم باربری است، حالا حدس می زنید اسم این شاخ شمشاد چی باشد خوب است؟ رشید؟ قدرت؟ اسد؟ حیدر؟ ... اینها البته اسم خیلی از پاکستانی ها است ولی اسم ایشون " خورشید" ه؟!!
جالب است که بدانید در هند و پاکستان نام خورشید را بر روی پسرها می گذارند و از طرفی شنیده ایم که بار تلفظی و معنایی اسم تاثیری بر روی فرد می گذارد که نامش را با خودش متناسب می کند ولی برای ما که از بچگی قصه هایی با حضور خورشید خانم شنیده ایم و زیبایی زن را به پنجه آفتاب مثال می زنیم ، کمی پذیرفتن خورشید نخراشیده ای مانند مثال بالا زمان می برد، بعد از حدود دو سالی که این کارگر را می بینم، نام و ظاهرش با هم برایم جا نیافتاده اند.