پژمانبلاگ
سه‌شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۶
سرایدار ساختمان محل کارم، مردی بنگلادشی حدود چهل ساله است که هفده سال است در دوبی مشغول خدمت به مالک این ساختمان است، که خود این مالک هم از آن عرب- ایرانی های اینجاست که سالها پیش از جنوب به دوبی آمده اند و پاسپورت اماراتی گرفته اند.
یک مطلب جالب در مورد این سرایدار این است که وقتی با او آشنا می شوی و کارهایش را می بینی خیلی مستقل و قدرتمند احساسش می کنی ولی در عمق وجودش شدیداً وابسته به " ارباب " ( همان مالک ساختمان ) است. یعنی از آن آدمهاست که غیر از خدمتگذاری کار دیگری نمی تواند انجام دهد و جایی که قرار باشد خودش تصمیم به کاری ، هر چند کوچک بگیرد، ناتوان و مستاصل می شود.
بعد از هفده سال هر بار که تلفنی با " ارباب" صحبت می کند، صدا و دستش می لرزد و وقتی دستور را می گیرد با قدرتی باورنکردنی اجرا می کند ولی جایی که به تصمیمات شخصی اش مربوط می شود، هزار بار از هر کس و ناکسی مشورت و کمک می خواهد تا تصمیم نهایی را که خیلی هم چیز مهمی نیست بگیرد.
یک همسر و دو پسر دارد که هر سه چهار سال یکبار می رود بنگلادش و آنها را می بیند، البته این چیز عجیبی نیست، اینجا هزاران کارگر هندی و پاکستانی و بنگلادشی هستند که فقط برای ازدواج، یکماهی به کشورشان می روند و معمولاً عروس خانم در همان یک ماه آبستن می شود، بعد جناب همسر می آیند دوبی و کار می کنند و پول برای خانواده می فرستد، اگر وضعش خوب باشد سالی یکبار و اگر نه، هر سه یا چهار یا پنج سال سفری یکی دوماهه به کشورش می کند و باز می گردد، این وضعیت بسیاری از کارگران مهاجر است.

خلاصه این آقای سرایدار ما، یک موجودی است شبیه جنهای خانگی در کتابهای هری پاتر، اگر اربابشان را ازشان بگیری هیچ مفهومی در زندگی شان باقی نمی ماند، حتی اگر به اندازه کافی پول در اختیارش قرار دهی که مستقل زندگی کند، باز معنی زندگی را در دستور پذیرفتن می بیند و بس. البته همه ما چنین نیازهایی – مثل دستور گرفتن و دستور دادن - در درونمان داریم، ولی معمولاً بین نیازهای دیگر گم می شوند. ولی در بعضی آدمها که کاری را چند سال پیاپی بدون تغییر انجام می دهند، نیاز به انجام آن کار، نهادینه می شود و دیگر جدا ناپذیر است.

می گویند آن قدیمها که ماشین لباسشویی نبوده و خانمهایی شغلشان رختشویی بوده، یک خانم رختشور بعد از چند سال به نان و نوایی می رسد و برای خودش خانه زندگی درست می کند و رختشور هم استخدام می کند. یک روز که با شوهرش در یک هوای تابستانی قدم می زده و از آفتاب تابستان لذت می برده، شوهرش خیلی عاشقانه و شاعرانه از او می پرسد:" اگه گفتی توی این هوا چی می چسبه؟" خانم هم که غرق در خاطراتش شده بود، با همان لحن عاشقانه و شاعرانه می گوید: "می چسبه، یک تشت رخت تو این هوا آویزون کنی رو بند همینجوری رختهای خیس تو هوا تاب بخورند و خشک شن" !!!
حالا این داستان چقدر به سرایدار ما ربط داشت نمی دانم!!؟
4 Comments:
Anonymous ناشناس said...
سلام.گفتي جنهاي خانگي من هري پاترجديد را از اينترنت گرفتم وسرنوشت دابي( كه)


شبيه پوتين است)و كريچر را ميدانم. ...مژي

Anonymous ناشناس said...
خوش به حال ارباب که پاس اماراتی داره

Anonymous ناشناس said...
توی این دنیا بعضی مردم برده تربیت می شن و خودشونم باور می کنن انسان دسته دوم هستند.

Anonymous ناشناس said...
سلام
سایت کیمیا با هدف انتشار آخرین مطالب وبلاگ ها افتتاح شد. در صورت تمایل می توانید مطالب وبلاگ خود را در کیمیا منتشر کرده و از این طریق خواننده بیشتری جذب نمایید. (هربار فقط یک مطلب. لینک به کل وبلاگ مجاز نیست)
www.kiemia.net