پژمانبلاگ
شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۶
La Môme

یک مطلب را شش ماه پیش جزو سفرنامه فرانسه نوشته بودم ولی یادم رفته بود پستش کنم و آنهم درباره فیلم " لَ مُم " است که درباره زندگی ادیت پیاف ساخته شده. این فیلم از این هفته در دوبی نشان داده می شود. می خواستم به مطلبی که نوشتم لینک بدهم دیدم پستش نکرده ام. امروز که مطلب را خواندم دیدم در فضای حال حاضر اینطوری نمی نویسم و از پستش صرف نظر کردم.


فیلم را در فرانسه و بدون زیرنویس انگلیسی دیدم و قبل از ورود به سینما نگران این بودم که چون زبان فرانسه نمی دانم از فیلم لذت نبرم ولی بازی ها و موسیقی و تدوین آنقدر سیال است که سوار بر فیلمت می کند و با خود می برد، حتی بعضی صحنه ها که کاملاً وابسته به دیالوگ بود گریه ام گرفت.

لَ مُم در فرانسه یعنی " کوچولو" و پیاف در زبان عامیانه به گنجشک هم گفته می شود و فیلم ، روایت گر زندگی این گنجشک کوچولو است که برای فرانسوی ها تقریباً تبدیل به اسطوره شده. تمام ترانه های معروف پیاف را در فیلم می توانید بشنوید. ضمن اینکه بازیگر نقش پیاف( ماریون کوتیارد)سنگ تمام گذاشته.

فرقی نمی کند با موسیقی پیاف آشنایی دارید یا نه، طرفدار هر نوع فیلمی که هستید دیدن این فیلم را شدیداً توصیه می کنم.آنها که دوبی هستند در سینما دیدنش را از دست ندهند،حالا که به دوبی رسیده خودم هم دوباره فیلم را با زیر نویس انگلیسی خواهم دید.


یک فیلم فرانسوی دیگر هم که به نظر خیلی دیدنی می آید به سینماهای دوبی آمده که بعد از دیدنش به معرفی اش می پردازم.

برچسب‌ها:

سه‌شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۶
نمونه ای از افراط و تفریط
به بهانه سریال های ماه رمضان چند روز است می خواهم بنویسم که چقدر احساس بدی نسبت به بازی دو تن از بازیگرانی که این روزها هر روز چهره شان از تلویزیون پخش می شود دارم. قبل از شروع نوشته هم بگویم که این نظرات شخصی و کاملاً غیر کارشناسانه و کاملاً حسی است، نه قصد توهین دارم نه سواد بازیگری که بدانم چقدر تکنیک بازی شان خوب است یا بد، فقط بر اساس احساسی است که با نگاه کردن به صورت آنها در من به وجود می آید.

این دو بازیگر که در هر سریالی یا فیلمی میبینمشان مثل یک لکه سیاه برایم تمام فضای فیلم را خراب می کنند، پوریا پورسرخ و حامد کمیلی هستند. لینکی ندارم که روی اسمها بگذارم ولی با یک سرچ کوچک انبوهی از وبلاگها و وبسایتهای طرفدارانشان را پیدا می کنید که پر است از عکسها و خبر بازی در فیلمها و سریالهایشان، از قضا گویا خیلی هم دختر کش هستند هر دوشان.
چشم آدمها خیلی حرف دارند و حرف می زنند. درونی ترین احساسات و افکارت را که از همه پنهان می کنی و با هزارچیز می پوشانی شان و فکر می کنی از هیچ جایت پیدا نیستند، از چشمهایت بیرون می زنند، من تنها مشکلم با این دو بازیگر چشمهایشان است، هر چقدر خوب بازی کنند و هر چقدر برای نقششان زحمت بکشند ، چشمم به چشمانشان که می افتد دوست دارم از تلویزیون رویم را برگردانم، البته که می گویید، خب برگردان، کسی مجبورت نکرده نگاه کنی، که راست هم می گویید، من هم همین کار را می کنم، فقط خواستم با شما هم درمیان بگذارم ببینم این احساس را فقط من دارم یا عده دیگری هم هستند که تا این حد از این دو چهره گریزان باشند. در هر صورت من جزو کسانی هستم که از صمیم قلب امیدوارم دوران بازیگری این دو بازیگر کوتاه باشد و روزی شان را جای دیگری بیابند و از اینکه در این ایام گاهی اتفاقی در تلویزیون چشمم به چشمشان می افتد آزار می بینم، اینکه می گویم آزار واقعاً منظورم آزار است چیزی بیشتر از دوست نداشتن بازی یک بازیگر.

از طرف دیگر از کسی بگویم که برنامه هر شبش در تلویزیون ایران و دیدار صورت دوست داشتنی اش، مایه بسی خوش وقتی است برایم. از محمد صالح علاء می گویم که برنامه "دو قدم مانده به صبح" اش هر آخر شب از شبکه چهارم به صورت زنده پخش می شود. باز هم نمی خواهم از فرم و محتوای برنامه تعریف کنم که البته جای تعریف دارد. می خواهم از خود محمد صالح علاً بگویم. مجری ای که کمی در نگاه اول معذب می نماید. دستهایش را همیشه با انگشتان جمع کرده روی هم می گذارد و تکان می دهد ، پاهایش را به هم می چسباند، صدایش همیشه کمی می لرزد و اگر برای اولین بار ببینی اش، شاید فکر کنی که تازه مجری شده و نمی داند چه می کند، ولی خوب می داند، فقط آنقدر روحش بزرگ است که داخل دوربین و میکروفون که هیچ، داخل خودش هم جا نمی گیرد.
محمد صالح علاء و آرامشش را دوست دارم، از همان اولین روزهایی که در رادیو پیام آخر شبها برنامه اجرا می کرد. از آن آدمهای شبانه است، جنسش از جنس سکوت و آرامش شب است. اگر شبها بیدار باشم، حتماً برنامه اش را می بینم، فرقی نمی کند مهمانش کیست و موضوع برنامه چیست، مهم این است که این آدم در آنجا حضور دارد و فقط با حضور و خضوعش به برنامه انرژی و آرامش می دهد.
مصاحبه ای هم با او در اینجا هست که شاید خواندنش برایتان جالب باشد.

این دو نمونه بالا که نوشتم ، نمونه ایست از افراط و تفریط من در دوست داشتن آدمهایی که هیچ ربطی بهشان ندارم و هیچکدام را از نزدیک ندیده و نمی شناسم. هر چه بوده و هست، رسانه است و قلم و نگاه و کلام. من یک مخاطبم و این نوشته احساسی است که نسبت به آنها دارم.

همین.

برچسب‌ها:

شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۶
پژمان ِ بلا، موش ناقلا ...قسمت سوم و آخر
خانه اش را در گوشه ای از اتاق زیر تعدادی از کارتنهای خالی پیدا کردم. خیلی با سلیقه یک تکه مقوای مستطیل از یک کارتن بریده بود و روی زمین پهن کرده بود، روی آن را با تکه هایی که از یک جارو رشتی کنده بود به طور خیلی منظم آرایش کرده بود و به این صورت زیرش کاملاً نرم شده بود. بیشتر از ده چای کیسه ای ، حدود پنج نان ته ساندویچ با کاغذش که من گاهی می خورم و نان را لای کاغذ روغنی می پیچم و در سطل می اندازم، دو حبه نبات درسته که مال حدود سه ماه قبل بوده و در گوشه ای از دفتر مانده بوده، پنج شش شیرینی شکلاتی- بادامی که من قبلاً به دلیلی در سطل انداخته بودم ( و این همان نوع شیرینی بود که جانش را به خاطر آن داد ) و مقدار زیادی خرده ریز خوردنی که عموماً همه را شبها از توی سطل آشغال بر داشته بود. خیلی راحت از این اشتباه من که سطلم را صبح ها خالی می کردم ، استفاده می کرده و شبها سر فرصت می آمده و هر چه می خواسته از داخلش بر می داشته.

و اما چند نکته که از این تجربه و تجربیات کسانی که تجربه موش گیری داشتند به دست آوردم.

موش گیرهای حرفه ای می گویند اگر فقط احساس کردی یک موش در خانه ات است ( مثلاً فضله اش را دیدی یا دیدی غذای کوچکی برداشته شده ) بدان یک موش داری ولی اگر یک موش را به چشم دیدی بدان تعدادشان بیشتر از یکی است و تو فقط یکی از آنها را دیده ای.

موش بسیار زرنگ تر از آن است که ما انتظارش را داریم و خیلی خوب می داند چه کار کند که از حضورش آگاه نشویم، به همین دلیل تمام فعالیت اصلی اش را شبها انجام می دهد.
موش همیشه مسیری را می رود که از برگشتش مطمئن باشد و چیزی را که بخواهد برای اولین بار تجربه کند، چندین بار سبک سنگین می کند به همین دلیل به سختی در تله می افتد، اگر تله را بشناسد، تحت هیچ شرایطی و با هیچ طعمه ای به دام نمی افتد، مهمترین دلیلی که این موش داستان ما به دام افتاد این بود که چند بار از روی تله غذا خورده بود و بهش اطمینان کرد، اگر موش دیگری همراه او بود و تجربه تلخ این یکی را می دید، امکان نداشت تا آخر عمرش تن به هیچ تله موشی بدهد و به همین دلیل، تله موش و مرگ موش و هر داروی دیگر معمولاً برای تعداد بالای دو موش اثری ندارد. سمی که شهرداری ها برای کشتن موش ها به کار می برند، آنها را چند روز بعد از خوردن سم و در اثر خونریزی معده از پای در می آورد. اینطوری بقیه موشها نمی فهمند علت مرگش چه بوده.

اگر از موش بترسیم احتمال اینکه بتوانیم گیرش بیاندازیم کم می شود، وقتی با چند نفر که تجربه برخورد با موش داشتند صحبت کردم ، متوجه شدم همه شان یک خلاقیتی به خرج دادند تا موش را بگیرند و ترس، خلاقیت را از آدم می گیرد.

موش همه چیز را می جود از جمله تمام اجزا دیوار و حتی گاهی سیمان را، به همین دلیل می گویند باید درب خانه اش را با سیمان و خرده شیشه ببندید، تا نتواند آنرا بجود، جالب اینجاست که باز هم می جود ولی دهانش سرویس می شود!!

برای به دام انداختن موش باید فکرتان را به کار بیاندازید و ساده برگزارش نکنید، دنبال راه های جدید و تله های جدید باشید، معمولاً موش ، خودش خودش را لو می دهد که از چه چیزهایی بیشتر خوشش می آید و چه مکانهایی را برای ماندن دوست دارد.

تا حد امکان مواد غذایی را از دسترسش دور نگه دارید، اگر آب و غذا به راحتی پیدا نکند، خودش راهش را می گیرد و می رود.

در آخر اینکه اگر امکان رها کردن گربه در جایی که موش هست را دارید، این راه بهترین راه طبیعی است، چون گربه برخلاف آدمها این توانایی را دارد که به راحتی موش را پیدا کند و آنرا بگیرد، البته حواستان باشد گربه تان از موشه بزرگتر باشد.

احتمالاً الان خواندن این مطلب جذابیتی برایتان ندارد ولی یادتان باشد اگر روزی با یک موش درگیر شدید نگاهی بهش بیاندازید. من خودم خیلی دنبال چنین چیزی در اینترنت گشتم و گیر نیاوردم.
پنجشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۶
پژمان ِ بلا، موش ناقلا ...قسمت دوم
تمام شب را با فکر موش به دام افتاده در تله موش گذراندم، در خواب هم یک چیزهایی راجع به آن دیدم. راستش نمی دانستم چطور باید با این موجود برخورد کنم هیچ احساس خاصی مثل ترس یا چندش نداشتم ولی برای روبرو شدن با آن هم هیچ ایده ای نداشتم.
صبح که آمدم دیدم از خیارهای هر دو تله مقداری گاز زده شده ولی هیچکدام از تله ها عمل نکرده اند، حالا خوب بود وقتی میام خیارها را بردارم دستم می رفت زیر تله ، آن دیگر آخر فیلم بود... اینجا بود که فهمیدم با موجودی طرفم که دارد از نظر هوشی با من کل کل می کند و یک حس احترام و از طرفی مبارزه طلبی در من بیدار شد، مثل وقتی که می دانی با دشمنی طرفی که اندازه تو یا حتی بیشتر از تو می فهمد، آنوقت است که بیشتر از اینکه جنگ با آن دشمن برایت مهم باشد، جنگ با توانایی های خودت اهمیت پیدا می کند. اینجا بود که در دلم به این جناب موش گفتم یا من تو را می گیرم یا تو مرا از رو می بری، ولی جنگ آغاز شده بود.
شب دوم تله را کمی حساس تر و با نان و مربا کار گذاشتم، باز صبح که آمدم دیدم یکی از نانها کاملاً غیب شده و از نان تله دوم هم تقریباً نصفش خورده شده. در این روز به یک مشکل فلسفی برخوردم و آن اینکه چرا باید او را بکشم ، موجودی که اینقدر می فهمد که از روی تله ای که من می ترسم به آن نزدیک شوم غذا برمی دارد چرا باید بمیرد، بعد همان حس جنگ طلبی و رو کم کنی ام که بیشتر با خودم بود تا با او دوباره قوت گرفت و شب بعدی دو تکه شیرینی کوچک را به زحمت زیر ضامن تله موش ها جا کردم به طوری که برای برداشنش حتماً احتیاج به فشار دادن صفحه حساس تله بود و از طرف دیگر یکی از تله ها را آنقدر حساس و مویی کار گذاشتم که احتمال دادم بر اثر گرمایی که در فضا بوجود می آید و انبساط ضامن، تله خود به خود عمل کند، با این وصف همچنان امید نداشتم گیر بیافتد و دیگر داشتم باهاش حال می کردم و تسلیم می شدم... ولی افتاد.
صبح شنبه که آمدم دیدم کله اش زیر همان تله حساس گیر کرده و مرده بود، از شدت ضربه تله پشت و رو شده بود، یعنی صورتش را نمی دیدم و در عین حال شیرینی آن یکی تله برداشته و خورده شده بود. کمی بزرگ بود و فقط از گردن در تله افتاده بود، چشمهایش همچنان با مزه و معصوم بودند، با احترام زاید الوصفی جنازه اش را به همراه تله به آشغالدانی سپردم.
بعد از تمیز کردن بالا و پیدا کردن خانه اش و چیزهایی که در خانه اش پیدا کردم، فهمیدم حداقل سه ماهی بوده که پیش ما زندگی می کرده و در تمام این مدت، من کوچکترین شکی به وجودش نکرده بودم. شاید اگر با آن چای کیسه ای کذایی وجودش لو نمی رفت همچنان زندگی مسالمت آمیزی کنار هم داشتیم.
در پست بعدی راجع به خانه اش و تجربیاتی که در مورد موش و موشگیری به دست آوردم خواهم نوشت، شاید یک روز به دردتان بخورد...

ادامه دارد...
چهارشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۶
پژمان ِ بلا، موش ناقلا ...قسمت اول
یکی دو هفته پیش، صبح وقتی به محل کارم آمدم، در کمال تعجب دیدم یکی از کیسه های چای لیپتونی که از دیروزش در سطل آشغال مانده بود، از داخل سطل بیرون آمده و به اندازه دو متر نامنظم روی زمین حرکت کرده و همانجا مانده است، چون کمی هنوز کمی هم خیس بود، جای چای روی زمین مثل یک رد پا باقی مانده بود. چند دقیقه ای بهش نگاه کردم و هر چه حساب کردم که تحت چه شرایطی می توانسته از داخل سطل بیرون افتاده باشد و حرکت کرده باشد عقلم به جایی نرسید، برداشتمش و نگاهش کردم دیدم از میان پاره شده و یک سوراخ هم با جای دندان روی آن موجود است!!! ... پازل های ذهنم کامل شد و به این نتیجه رسیدم که جناب موش در محل کارم تشریف دارند، با کمی جستجو در همین زیر پایم و گوشه کنارهای زمین فضله های کوچک و استوانه شکلش هم پیدا شد و مطمئن شدم که موشی اینجاست که شبها می آید و برای خودش غذا پیدا می کند.
محل کار من دو طبقه است و طبقه بالا پر از خرت و پرت و کارتن است و حالتی انبار گونه دارد، پائین را که تمیز کردم مطمئن شدم بالاست فقط نمی توانستم حدس بزنم چند وقت است با هم همکاریم و من خبر ندارم. از طرفی تمیز کردن بالا و پیدا کردن محل زندگی اش کاری بود که دو روزی وقت می گرفت.
اول یکی از دوستان یک تله موش قفسی آورد که طرز کارش اینگونه بود که طعمه ای داخل قفس می گذاشتی و موش بعد از ورود به قفس راه خروجش با فنری که در روی درب ورود بود بسته می شد و دیگر نمی توانست بیرون بیاید، شب اول یک تکه نان داخل قفس گذاشتم قفس را بالا گذاشتم و آنجا را ترک کردم... صبح که آمدم به امید اینکه داخل قفس باشد آرام آرام رفتم بالا و دیدم نخیر اصلاً خبری ازش نیست ولی فضله هایی جدیدش هم بالا و هم پائین پیدا بود و این یعنی فهمیده بود که این قفس تله است و داخل آن نرفته بود.
به اجبار دنبال خرید تله موش فنری افتادم از اینها که در بچگی و در فیلمهای دیده بودم ، ولی چشمتان روز بد نبیند، تله موشهای امروز یک چیزی هستند شبیه دستگاه های شکنجه قرون وسطی... تمام فلزی، مشکی و دندانه دار، یعنی آنجا که موش گیر می افتد فرو رفتگی دارد و دورش دندانه دندانه است، اولین چیزی که با دیدن تله موش به ذهنم رسید این بود که این بینوا وقتی این تو گیر بیافتد چه شکلی پیدا می کند؟! این چینی های لامروت یک جوری تله موش را ساخته اند که اگر موقع کار گذاشتن تله کمی اشتباه کنی حتماً یا انگشتت قطع می شود یا از یکی دو بند دیگر قابل استفاده نیست.
کسی که تله موش را بهم فروخت پیشنهاد کرد از خیار یا گوجه فرنگی برای طعمه استفاده کنم ، گفت طرف سالاد خوره!! من هم یک خیار خریدم و دو حلقه از آن بریدم و روی ضامن دو تله ای که خریده بودم با هزار مکافات و احتیاط گذاشتم و هر دو تله را در دو جای مختلف روی زمین گذاشتم و چراغ ها را خاموش کردم و از محل کارم عازم خانه شدم، به این امید که فردا صبح جناب موش را در حالتی نه چندان خوشایند خواهم دید...

ادامه دارد...
سه‌شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۶
دو مطلب برای آنها که در دوبی هستند:

یکی اینکه اگر تا به حال به سایت سوق دات کام سر نزدید، گفتم اینجا معرفی اش کنم بعضی مواقع چیزهای به درد بخوری در آن پیدا می شود. این سایت یک جور ای بی است که برای کشورهای امارات و عربستان و اردن طراحی شده. هر کس هر چیز نو یا دست دومی را برای فروش در آن معرفی می کند و به حراج می گذارد و خریداری که بالاترین قیمت پیشنهادی را بدهد جنس را دریافت خواهد کرد. این سایت با آرامکس و امیریتز بانک قرار داد دارد و پرداخت ها بسیار راحت است. حتی گزینه ای دارد که بعد از خرید، آرامکس جنس را دم در خانه تان می آورد و همان جا پولش را دریافت می کند و بعداً به فروشنده می رساند.
بعد از جیتکس امسال یک دستی هم به سر و گوش سایتش کشید و کمی منظم تر و با امکانات بیشتر شد. اگر قصد فروش چیزی دارید و مشغول آگهی زدن به در و دیوارید، می توانید این سایت را هم امتحان کنید. من خودم دی وی های نایاب را از این سایت پیدا می کنم که اکثراً مهاجرانی از دیگر کشورها با خودشان آورده اند. بعد از خرید و استفاده از دی وی دی به مقدار لازم، می شود دوباره آنرا در سایت گذاشت و به یک علاقه مند دیگر فروخت. لوازم خانگی و ماشین هم زیاد در این سایت خرید و فروش می شود. اگر امارات زندگی می کند سری به این سایت بزنید بد نیست.
www.souq.com

مطلب بعدی خبر کنسرت استامپ* است که اگر تا به حال نشنیده اید بدینوسیله به اطلاع می رسد.
گروه استامپ گروه معروفی است که با اشیاء نامتعارف ریتم می نوازند و می رقصند. درب سطل آشغال، جارو، بشکه های آب ، لوله فاضلاب خلاصه از هر چیزی دم دستشان می رسد استفاده می کنند و ریتم نوازی می کنند. من یک فیلم از این گروه دیده ام که خیلی با انرژی است احتمالاً باید کنسرتش هم هیجان انگیز باشد.
این گروه از هجده تا بیست و پنج اکتبر هر شب ساعت هشت و نیم تا ده در مدینت جمیرا برنامه اجرا می کنند و بلیطش در سایت تایم اوت دوبی که در زیر می نویسم قابل خرید است. احتمالاً باجه بلیط فروشی تئاتر مدینت جمیرا هم بلیط را موجود دارد، نمی دانم از الان می فروشند یا نه. احتمالاً از هفته دیگر مردم شروع به بلیط خریدن می کنند و شاید روزی که می خواهید بلیط گیرتان نیاید البته خوبیش این است که یک هفته اجرا است و فرصت راحت تر پیدا می شود.
یک نکته را هم بگویم که این کنسرت در آمفی تئاتر بزرگ مدینت جمیرا اجرا می شود و صندلی های آنجا غیر از قسمت وی آی پی، تاشو و پلاستیکی و کمی ناراحت هستند ولی اگر کاری که آنجا اجرا می شود خوب باشد، بعد از دو دقیقه صندلی برایت مهم نیست با این حال گفتم که نگید نگفتی، بی خودی هم غر نزنید چون حالا دیگر این را می دانید و می روید، پس جای اعتراض ندارد.
سایت تایم آوت دوبی برای خرید بلیط این کنسرت و بیشتر کنسرتهایی که در دوبی برگزار می شود:

برچسب‌ها:

دوشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۶
Tehran 4
در این سفرم به تهران، به نظرم قیمت بعضی چیزها با دوبی تقریباً یکی شده، یعنی آنقدر گران شده که تقریباً هم قیمت دوبی است. از آن جمله یکی آژانس ها بودند که قیمتهایشان تقریباً برابر با تاکسی های اینجاست که عموماً دربست می برند. مورد دیگر هم رستورانها بودند که قیمتشان در مقایسه با کیفیت و مقدار غذا چیزی نمانده به دوبی برسد. با این رشد تورمی که ایران دارد فکر کنم بار بعدی که به ایران بروم بعضی قیمتها از دوبی گرانتر باشند.
این را بگویم که این برداشت من شاید به خاطر کوتاه بودن اقامتم اشتباه باشد ولی در اینکه میزان تورم از یکسال و نیم گذشته فراتر از حد انتظارم بود اشتباه نمی کنم. ویزیت دکتر متخصص 9000 تومان که یکسال و نیم پیش 6000 تومان بود. قیمت تاکسی ها هم یک و نیم و در بعضی مسیرها دوبرابر شده بود.

در این سفر جاهایی که غذای غیر خانگی خوردم اینها بودند:

"کافه نادری" : شاتو بریانش همان کیفیت قبل را دارد ولی قیمتش دو هزار تومان گرانتر شده بود و البته که چسبید.

"برگر ذغالی" : همچنان به نظرم از همبرگرهای فست فودی مثل مک دونالد و برگر کینگ بهتر است ولی برگرهای بهتر از آن در دوبی خورده ام که فست فودی نیستند.

"یک" یا همان فری کثیف که همچنان روند گذشته را حفظ کرده و ساندویچ هایش عجیب می چسبد البته یکی از دلایلی که می چسبد این است که از آن مکانهای خاطره ساز است ولی هنوز هم کیفیتش خوب است.

یک کبابی در اکباتان که غذایش را در خانه خوردم و اسمش یادم نیست ولی به خاطر اینکه در دوبی کباب خوب پیدا نمی شود به نظرم خیلی خوشمزه آمد، الان نمی توانم با کبابی های دیگر تهران مقایسه اش کنم چون خیلی وقت است که در تهران کباب نخوردم ولی می گفتند که یکی از بهترین هاست.

در این اقامت همین چهار بار غذای بیرون خوردم. برنامه داشتم که رستوران شرف الاسلامی در بازار هم بروم که به دلیل بسته بودن بازار در روزهایی که ایران بودم مهیا نشد.

نکته یک: الان که اینها را نوشتم بد جوری بزاق دهانم ترشح شد.
نکته دو: یک وقت شک نکنید که من شکمو هستم! این بخش سفرنامه همیشه از مهمترین بخش هاست.
پی نوشت: اسم کبابی در اکباتان کبابی اکبری است.

برچسب‌ها:

شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۶
سه فیلم
سه فیلم در دو هفته ای که گذشت دیدم ، دو تا را در سینما و یکی را در خانه.

Death Proof
آخرین فیلم کوئنتین تارانتینو، که در کن پارسال هم کاندیدای دریافت نخل طلا بوده. همانطور که احتمالاً قبلاً گفته ام، من فرم فیلمسازی تارانتینو را دوست دارم و تا به حال هر چه از او دیدم خوشم آمده. اصلاً مهم نیست داستان فیلمش راجع به چیست، تکنیکی که در تدوین و بکار بردن موسیقی و رنگ در تصاویرش استفاده می کند برایم جذاب است. این فیلم که نامش را باید " ضد مرگ " یا " مقاوم در برابر مرگ " ترجمه کرد در مقایسه با دیگر کارهای تارانتینو برایم جذابیت کمتری داشت ولی دلیل نمی شود که خوشم نیامده باشد. دیالوگ هایش نسبت به دیالوگ های شاهکار " پالپ فیکشن " و " سگدانی " کم مایه تر بودند و تصاویرش هم نسبت به " کیل بیل " ها از بار کمتری برخوردار است. ولی مثل همیشه غافلگیری های عجیب و غریب مرسوم دیگر فیلمهای تارنتینو را داراست.

یکی از خصوصیات جالب فیلمهای تارانتینو این است که درون تمام خشونتهای فیلم هایش ، یک طنز و شاید هجو پنهان وجود دارد که باعث می شود وقتی با آن خشونت روبرو می شوی ندانی که باید بخندی یا حس خشونت طلبی ات را ارضا کنی، که معمولاً هر دو اتفاق می افتد.
تارانتینو خشونت را غیر منتظره، ناگهانی و شدید به خوردت می دهد و معمولاً از غافلگیر شدنت خنده ات می گیرد، صحنه ای که یک راننده معمولی به پلیس نفوذی فیلم سگدانی شلیک می کند و تا آخر فیلم خونریزی وعذابش را تماشا می کنیم و صحنه ای که جان تراولتا در پالپ فیکشن دستش اشتباهی روی ماشه می رود و مغز همکارش را در ماشین متلاشی می کند یا تجاوز به رئیس بزرگ و انتقام گیری اش در پالپ فیکشن از این دست صحنه هاست. در این فیلم هم چنین صحنه هایی وجود دارد. این یکی از مشخصات ثابت سینمای تارانتینو است که ظرافت اجرای آن از هر کسی بر نمی آید.

Hairspray
باز سازی یک موزیکال که دیدنش در سینما انرژی فوق العاده ای در من آزاد کرد.فیلم از ابتدا تا خود خود انتها نمی گذارد آرام بگیری و ترانه بارانت می کند. چینش ترانه ها هم متنوع و به جا است، جان تراولتای دوست داشتنی هم که در این فیلم نقش یک مادر چاق را بازی می کند به جذابیت های فیلم افزوده و فیلم را شدیداً دیدنی کرده. نمی دانم گروه کستینگ چطور به ذهنشان رسیده که این نقش را به تراولتا بدهند ولی واقعاً بعد از چند دقیقه باورت می شود که این شخصیت یک زن تمام عیار است و یادت می رود که این هنرپیشه می تواند همان باشد که در " تغییر چهره " بازی کرده بود البته اضافه کردن پانزده کیلو چربی های مصنوعی به بدن و چهار ساعت گریم روی صورتش هم کمک شایانی به نقش کرده ولی با این وجود انتظار نداشتم تا این حد زنانگی را در تراولتا ببینم.
این فیلم را در هر شرایطی و با هر کیفیتی گیرتان آمد ببینید، حتی اگر از صدا و سیما پخش شد!!!!!

Lost Highway
ماجرای دیدن بعضی فیلم ها برای من خودش داستانی فیلم مانند دارد، گاهی سالها دنبال دیدن یک فیلم هستم و نمی توانم آنرا ببینم و بعد در یک مقطع زمانی که معتقدم زمانش همان موقع بوده، دست سرنوشت! ، من و آن فیلم را به هم می رساند.
از بیشتر از شش سال پیش که فیلمنامه " بزرگراه گمشده " اثر دیوید لینچ را خواندم، می خواهم آنرا ببینم و دیشب بعد از خریدنش از سایت ای بی و یکماه در راه بودن فیلم تا دوبی و یکماه صبر و تحمل من برای اینکه روزی مناسب از نظر انرژی و وقت پیدا شود، این فرصت مهیا شد.
این فرم فیلمسازی لینچ که در " بزرگراه گمشده" و " جاده مالهالند" به کار برده، شبیه خوابی است که جزئیاتش را می دانی ولی نمی توانی سر همش کنی، شکستن خط روایی مرسوم و شکستن زمان و در نهایت جواب ندادن به بسیاری از سوالاتی که در فیلم برایت به وجود می آید، بعد از دیدن فیلم تو را در مجموعه تصاویری رویا- کابوس گونه و با یک سری نشانه، رها می کند تا خودت داستانت را بسازی و علامت سوال هایت را برداری و بگذاری. خود لینچ در مصاحبه ای گفته بود : " مگر در خود زندگی همه سوال هایتان را جواب می گیرید ؟ ". بزرگراه گمشده را دوست داشتم نه برای اینکه فهمیدمش، اتفاقاً برای اینکه نمی فهممش، برای اینکه مرا کنجکاو می کند در دوره های مختلف زندگی، دوباره ببینمش و برداشتهای تازه از آن داشته باشم، کاری که "جاده مالهالند" هم با من کرد و بعد از چهار بار دیدنش در طول دو سال، هر سال مشتاقم ببینمش تا روایت جدیدم را از داخلش در بیاورم. این نوع روایت ، چیزی است که فقط در سینما ممکن است و با هیچ هنر دیگری ممکن نیست.
یک مطلب جالب که راجع به " بزرگراه گمشده " خواندم مقایسه این فیلم با بوف کور صادق هدایت بود که مجید اسلامی در انتهای کتاب ترجمه فیلمنامه همین فیلم نوشته. منظر جالبی بود مقایسه استحاله ها و شخصیت زن در بوف کور و بزرگراه گمشده.
فیلمنامه این فیلم را نشر نی در سری کتابهای صد فیلم، صد فیلمنامه منتشر کرده که هم ترجمه خوبی است و هم در آن به تمام تفاوت های فیلمنامه با فیلم ساخته شده اشاره شده است.

در ضمن آنهایی که دوبی هستند و پارسال نتوانستند فیلم " بازگشت " پدرو آلمادوار را در جشنواره فیلم دوبی ببینند، می توانند از این هفته برای تماشای این فیلم به سینماهای شهر بروند. گفتم که نگید نگفتی.

برچسب‌ها:

شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶
Tehran 3
از میدان آرژانتین سوار یک پیکان مسافر کش شدم که تا میدان هفت تیر بروم. دو مرد جوان دیگر هم عقب سوار شدند و راه افتادیم. راننده تا بیخ چشم! تریاک کشیده بود و اگر روی آسفالت تف می کرد خشخاش سبز می شد! از آرژانتین تا هفت تیر دو نخ سیگار کشید و تمام مدت داشت برای دوستش که گویا هم محلی اش بود و جلو نشسته بود، داستان زندان افتادنش را تعریف می کرد:

"... آره می گفتم، بهم گفت یک دقیقه صبر کن الان برمی گردم... رفت و من دیدم ده دقیقه شد که نیومد، منم کیسه ای که روی صندلی بود رو برداشتم و دیدم ای...! یک کیلو تریاکه!! گفتم ای مادر... حالا مارو گیر میندازی! دهنتو...، مادر....، تریاکه رو برداشتم بردم زیر گلگیر ماشین چسبوندم اون زیر، نگو مادر... منو لو داده بوده که بیان منو بگیرن. خلاصه پلیسها ریختن دور ما و ما رو با تریاک گرفتن و بردن باز جویی، بازجو گفت: ببین ما اینجا مادرتو.... ، اگه نگی از کجا آوردی چوب از ... می کنیم از دهنت بیاد بیرون. گفتم بابا والا بلا این مال من نیست من که تریاکی نیستم! مال اون مادر... بی همه چیزه. خلاصه دردسرت ندم مارو انداختن زندون و دوسال برامون حبس بریدن ولی بچه های محل رفته بودن به فلانی گفته بودن آخه مادر...، خوار... ، .... کش، چرا این کار رو با فلانی کردی؟ اونم حاشا کرده بود و بچه های محل هم مادرشو.... حالا شنیدم مادر... رفته زنم گرفته. قراره با بچه ها بریم زنشو..."

این فقط بخشی از داستان بود بعد از آن که پای یک زن هم به میان آمد خودتان حدس بزنید چقدر از افاضات جناب راننده بهره مند شدیم! فقط بگویم که از آرژانتین تا هفت تیر هرچی فحش از دبستان تا حالا یاد گرفته بودم، مرور کردم، این دو نفری هم که کنار من نشسته بودند اول یک کم اعتراض کردند ولی وقتی دیدند طرف اصلاً حواسش جای دیگه س، آخر های مسیر را به خنده برگزار کردیم، راننده و رفیقش هم مثل اینکه اصلاً کسی داخل ماشین نیست به صحبت هاشون ادامه دادند، وقتی پیاده می شدیم هم داستان ادامه داشت که در کمال تاسف انتهای داستان را از دست دادم! این پسری که کنار من نشسته بود و از حجم فحش های رسیده خنده اش گرفته بود، موقع حساب کردن به راننده گفت ، آقا دستت درد نکنه ، قربون ادبت!!

نفهمیدم برای چی ولی تا نیم ساعت بعدش داشتم با خودم می خندیدم، می دانم چیز خنده داری نیست،ولی من می خندیدم شاید خیلی وقت بود فحش از نزدیک نشنیده بودم ذوق زده شدم ولی کل فضا به جای اینکه آزار دهنده باشد طنز شده بود.

برچسب‌ها:

یکشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۶
Tehran 2
دم درب موزه آبگینه سفالینه پرسیدیم عکاسی آزاد است گفتند بدون سه پایه بله، بعد از یک ربع وقتی صدای کلیک کلیک دوربین زیاد شد و حدود شصت هفتاد تا عکس گرفته بودم، از حراست آمدند گفتند: " آقا شما دیگه خیلی داری عکس می گیری ، به ما هشدار دادند که شما زیاد عکس می گیری " !! دیگر نخواستم سر و کله بزنم که"خیلی" یعنی چقدر، یعنی بخشنامه دارید که عکاسی آزاد است ولی "خیلی " عکاسی کردن ممنوع؟!.
کلاً اینبار احساس کردم که مردم تهران کمی به عکاس بدبینانه نگاه می کنند، انگار اول از همه می خواهند بفهمند طرف کجایی است، از کدام موسسه آمده، برای چه منظوری عکاسی می کند، سوژه هایش چه هستند، عکس ها کجا چاپ می شوند و چندین سوال دیگر که در نگاه مردمی که دوربین را به طرفشان نشانه می روی دیده می شود. شاید شهرهایی که توریست کمتری به آنجا می رود مثل تهران، این سوالات بدون جواب بماند و مردم را مشکوک کند، فکر کنم در اصفهان و شیراز این داستان کمتر است چون حداقل جوابی که به سوالاتشان می دهند این است که خارجی هستی و در و دیوار شهر و مردمش برایت جذاب هستند. در شهر متز فرانسه هم که توریستی نیست ،نگاه مردم پر از سوال بود ولی بدبینانه نبود، کسی نگران نبود که چرا از او عکس می گیری، ولی در نگاهشان این جمله بود که " آخه من و این در و دیوار به چه دردت می خوریم، چی برات جالبه".
در موزه آبگینه شاید اگر خارجی بودم هر چه عکس می گرفتم اعتراضی نمی شد، ولی چون ایرانی بودم سوالاتشان را نمی توانستند جواب بگیرند. یا باید وابسته به جایی باشی یا خیلی عکس نگیر، آدم که برای خودش "خیلی" عکس نمی گیرد، بماند که آخر هم نفهمیدیم خیلی یعنی چند تا.

در این سفر دو بار سوار مترو شدم، واگنها با اینکه جمعیت زیادی را در خود جا داده بودند ولی هوای خنک و مطبوعی داشت و مشخصاً سیستم تهویه داخل واگن بسیار قوی و خوب بود ولی به نسبت عمر مترو در تهران ایستگاه ها کهنه تر و کثیف تر از چیزی که می توانند باشند، به نظر می رسند.

از رانندگی در تهران نمی نویسم چون هر چه بنویسم مثل این خارج زندگی کرده های نازنازی می شود که مدام از رانندگی ایرانیها ایراد می گیرند، این بار احساس کردم خودم هم نازنازی شده ام دلیلش هم این بود که به اشکالات توجه می کردم، ایرانی های داخل به اشکال ها توجه نمی کنند، با آنها رشد می کنند و خلاقانه یاد می گیرند درون اشکالات زندگی شان را جلو ببرند که درستش هم همین است، لزومی ندارد به اشکالاتی که سالها طول می کشد تا رفع شود توجه کنی و حرص بخوری ، باید یاد بگیری چگونه با آن کنار بیایی. هر وقت نتوانستی کنار بیایی و حرص می خوردی و می ترسیدی، نازنازی شده ای. رانندگی در تهران یک سری فرمول دارد که اگر آنها را بیاموزی راحت رانندگی ات را می کنی. مثلاً اینکه : " به جای نگاه کردن به ماشین روبرو، به چشم راننده اش نگاه کن و حدس بزن چکار می خواهد بکند که معمولاً می بینی او هم دارد همین کار را می کند." یا " هر سوراخی دیدی سریع برو توش " یا اینکه " حق تقدم همیشه با تو است مگر اینکه زورت نرسد ".... از این فرمول ها زیاد است و دست مریزاد دارند رانندگان تهرانی که گاهی همه را استادانه در کسری از ثانیه اجرا می کنند. راستش کمی احساس ضعف کردم از اینکه به نظرم رسید در حال حاضر خودم این توانایی را ندارم.

برچسب‌ها:

شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۶
Tehran 1
مامور نیروی انتظامی بازدید گذرنامه در فرودگاه امام، تاریخ آخرین خروجم از ایران را با کمی تعجب یادآوری می کند، آخرین روزهای سال 84، یعنی حدود یک سال و پنج ماه است به ایران نیامده ام یا شاید بهتر باشد بگویم نرفته ام.

قبل از ورود قصدم این بود که در این سفر چهار روزه، تهران را کمی با نگاه توریستی نگاه کنم ولی آنقدر به قول محمد صالح علاء زلف با این شهر گره زده ایم که از هر گوشه اش بوی آشنایی می آید و نگاه توریستی خام و بیرونی ات را به نگاهی آشنا و درونی تبدیل می کند.

روز اول که سالروز ازدواجمان هم هست، ظهر را در کافه نادری می گذرانیم. کافه ای که اینبار به نظرم رسید پیرمردی خسته است که سالهای آخر عمرش را می گذراند. عمر و اصالت کافه نادری وابسته به عمر و عمق نگاه های گارسونهای آن شده. گارسونهایی که سالهاست هر روز همان کارهای روز قبل را می کنند و شخصیت کافه را شکل می دهند. می دانید در ژاپن تئاترهایی هست که دقیقاً عین هزار سال قبل اجرا می شود با همان فرم لباس و با همان زبان و با همان طراحی صحنه، این تئاترها اگر بیننده هم نداشته باشند، اجرا می شوند فقط به این خاطر که هویت خودشان را منتقل کنند و مرجعی باشند برای نوآوران نمایش. آدمهای کافه نادری مثل عکسهای سیاه و سفید زنده ای هستند که هویت کافه را حفظ می کنند و با مرگ هر یک از آنها، گوشه ای از زندگی کافه گرفته می شود، تا اینکه کافه می میرد. کافه نادری چند سال دیگر که شاید به ده سال نکشد، می میرد چون دیگر کسی پیدا نمی شود که صاف جلویت بایستد و با احترام و صمیمت از تو سفارش بگیرد. می میرد چون نسل ما و بعد از ما به کافه نادری می رویم نه برای اینکه قهوه یا شاتو بریان بخوریم و حتی نه برای اینکه صادق هدایت و فروغ و پرویز شاپور آنجا می رفتند، بلکه به این خاطر که به دیگران نشان دهیم که فکر می کنیم و حتی شاید بفهمی نفهمی روشنفکریم. می میرد چون تنها خاصیتش این می شود که خاطره ساز است و نه چیزی بیشتر.

ساعات خوبی را در آنجا گذراندم ولی فکرم مدام درگیر پیر شدنش بود. کاش اشتباه کنم...