پژمانبلاگ
یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

حیفم آمد این کار خوب نیک آهنگ کوثر را نبینید.
دو روز است که مدام ملودی هایی در دستگاه سه گاه به ذهنم می رسد و زمزمه می کنم، این برای خودم خیلی عجیب شده، چون در ایران که مدام در فضای موسیقی سنتی زندگی می کردم ، خطور کردن این ملودی های به ذهن عجیب نبود، ولی الان در دوبی ، کمی تا قسمتی از فضای موسیقی سنتی فاصله گرفته ام، وحتی کمی سعی در به روز کردن آرشیو ذهنی با گوش دادن به موسیقی روز غربی دارم، ساز هم که فقط مشغول یاد گرفتن پیانو هستم ، پس این سه گاه که بسیار بسیار ایرانی است، از کجایم در می آید؟!
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۵

فیلم " تصادف " را دیدم ، دو بار با فاصله یک روز، نمیدانم اگر این فیلم اسکار بهترین فیلم را نمی گرفت و اینهمه سروصدا نمی کرد، اصلاً می دیدمش یانه، مدتها بود که چشمم به دی وی دی اش می افتاد ولی قبل از اسکار هیچ وقت تحریک نشده بودم کرایه اش کنم، طراحی جلد و هنرپیشه ها و کارگردان هیچکدام برایم تحریک کننده نبود، ولی امروز خوشحالم که آنرا دیدم.
" تصادف" فیلمی است که به موضوع انسانیت در روابط اجتماعی می پردازد، زندگی دوازده سیزده آدم معمولی و غیر معمولی که در لس آنجلس زندگی روزمره خود را می گذرانند و گاهی از هم بدشان می آید و گاهی یکدیگر را دوست دارند. مشکلات مهاجرین ، تبعیض نژادی و بسیاری نکات کوچک اجتماعی ، بسیار زیبا کنار هم چیده شده اند تا تو بعد از فیلم هم شدیداً درگیر روابط روزمره آدمهایی باشی که در فیلم دیدی.
باز هم نمی دانم تحت تاثیر تبلیغات شدیدی که برای فیلم شده از آن خوشم آمده یا اگر وقتی هیچ حرفی از این فیلم نبود هم از آن خوشم می آمد، دیگر الان یک پز روشنفکری است که راجع به فیلمی که همه منتقدین بزرگ راجع به آن نوشته اند، نظر بدهی، اگر راست می گفتم و جرات اظهار نظر داشتم ، باید اینها را شش ماه پیش می گفتم، همانطور که منتقد بزرگ آمریکایی راجر ابرت ، زمان اکران فیلم ، نه ماه پیش گفت این بهترین فیلم امسال آمریکاست.
ولی این را می توانم به عنوان نظر شخصی بگویم که از فیلم هایی که روابط آدمها را به سادگی بیان می کنند تا تو خود از میان آن روابط هر چه می خواهی بیرون بکشی ، به شدت خوشم می آید و به همین علت می توانم بگویم از فیلم چهارشنبه سوری بیشتر از تصادف خوشم می آید ، چون همین روند را دارد ولی کاملاً ایرانی ، روابط را در چهارشنبه سوری راحت تر لمس می کنم.
تصادف برای کسی که در جامعه امروز آمریکا به خصوص لس آنجلس زندگی می کند بسیار قابل درک تر است ولی همه می توانند از دیدنش لذت ببرند.
دوستان هالیوودی پورسانت تبلیغاتی ما یادشان نرود!
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵
یک لینک دیگر به لینک های این صفحه اضافه شد و آن فتوبلاگ سام جوانروح است، یک ایرانی مقیم کانادا که نام فتوبلاگش را گذاشته " دوز روزانه بصری". اگر می خواهید بی دردسر روزی یک عکس خوب ببینید و سواد بصری تان را افزایش دهید ، این فتوبلاگ جای خوبی است.
عکس های خبری حسن سربخشیان هم برای دیدن خوب است که می توانید در سایتش ببینید ولی فعلاً قصد ندارم لینکش را به طور دائم اینجا بگذارم.
طرح قبلی که نوشتم، همان روز وقتی در یک آسانسور بودم به ذهنم رسید و در حد یک چرک نویس بدون پردازش خاصی به وبلاگ منتقلش کردم، ولی این ایده را که در مکانی ثابت شاهد آمد و رفت انواع مختلف آدمهای جامعه باشیم و سوالاتی برایمان پیش بیاید و جوابش را نگیریم، همیشه برایم جذاب بوده. چند سال پیش فیلم کوتاهی دیدم که دوربین ثابتی از نگاه پنجره یک عوارضی در یک اتوبان خارجی بود که ماشینهای پر یا تک سرنشین ، می آمدند و به همان جایگاه دوربین پول پرداخت می کردند و می رفتند و فقط همان چند لحظه ، می توانستی آنها را ببینی، ولی انتخاب شخصیت ها و ماشینها آنقدر خوب بود که بعضی از آنها هنوز در ذهنم باقی است.
دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵
طرحی برای یک فیلم کوتاه
داخلی، آسانسور یک مجتمع تجاری با ظرفیت 8 نفر ، دوربین ثابت از زاویه گوشه بالای آسانسور.

دینگ ، فید این ، آسانسور خالی که طبقه همکف را نشان می دهد. درب آسانسور باز می شود و یک زن و شوهر وارد می شوند، پشت آنها مردی با کت و شلوار و کراوات و پشت او یک پسر جوان با دو گوشی در گوش وارد می شوند.
هر یک طبقاتی را می زنند و آسانسور حرکت می کند.
زن به شوهر با صدای آرام : همه مدارک رو اُوردی، پاسپورتامون، صورتحساب بانک ...؟
شوهر ( معذب است که جلوی دو غریبه جواب می دهد): آره.
کمی سکوت...
دینگ، طبقه هفتم ، زن و مرد بیرون می روند...، ادامه حرکت رو به بالا.
پسر جوان سرش را با موزیکی که از گوشی ها می شنود تکان می دهد و فقط به کف آسانسور نگاه می کند ، مرد شیک پوش نگاه عاقل اندر سفیهی به سرتاپای اسپرت پسر می اندازد...
دینگ ، طبقه دوازدهم ، خانمی میان سال، قبل از ورود می پرسد : پایین میره؟
مرد شیک پوش: نه خانم ، میره بالا.
خانم نگاهی می اندازد و سوار نمی شود... ادامه...
دینگ ، طبقه پانزدهم ، پسر جوان نیم نگاهی به شماره طبقه می اندازد و همچنان با نگاه رو به پایین خارج می شود.... ادامه...
موبایل مرد شیک پوش زنگ می زند: الو...؟ الو...؟ سلام ... صبر کن الان تو آسانسورم آنتن نمی ده... الو.... گوشی رو نگه دار الان پیاده میشم.
دینگ ، طبقه 22 آخرین طبقه ، مرد، موبایل به گوش پیاده می شود، دو دختر حدوداً بیست و پنج ساله ، با کمی شیطنت در نگاهشان لحظه ای تنه شان به مرد می خورد و وارد می شوند...
حرکت آسانسور رو به پایین...
دختر اول به دیگری: این رئیس شرکت نبود؟
دومی: فکر نکنم، اون که من دیده بودم یه کم چاق تر بود.
اولی: چرا بابا خودش بود.
دومی: حالا بود یا نبود، چه فرقی می کنه، ما که کارمون انجام شد.
لبخند کوچکی رد و بدل می شود.
دینگ طبقه هفدهم، مرد جوانی با لباس آرم دار یک پیتزایی وارد می شود... ادامه...
مرد بوی پیتزا می دهد، چند اسکناس در دستش است که می شمارد و توی جیبش می گذارد، نیم نگاهی به صورت زنها می اندازد.
یکی از دخترها به مرد، مگه شما تا اینجا هم دلیوری دارین؟
مرد: بله...
دینگ، طبقه پانزدهم ، همان خانمی که قبلاً سوار نشد، سوار می شود... ادامه...
زن تازه وارد: پنج دقیقه اس، وایسادم، مثله اینکه اون یکی آسانسور خرابه، مرده شورشونو ببرن!
مرد : از اینجا دور تر هم داریم.
زن تازه وارد: ببخشید؟ با من بودین؟
مرد: نخیر، با ایشون بودم. – به دخترها اشاره می کند-
دینگ، طبقه هفتم، شوهری که هنگام بالا رفتن با همسرش بود، این بار به تنهایی ، سوئیچ ماشین به دست با عجله وارد می شود.
دینگ طبقه ششم، یک مرد مسن با لباس فرم سرایداری ساختمان وارد می شود.
زن میانسال: آقا اون یکی آسانسور خرابه؟
سرایدار: بله خانوم اعصابمونُِ از صبح خورد کرده.
دینگ، طبقه دوم، سرایدار پیاده می شود...ادامه...
سکوت..
دینگ ،طبقه اول، مرد سوئیچ به دست استرس دارد و از اینکه آسانسور دائم می ایستد عصبانی شده، هیچ کس سوار یا پیاده نمی شود...ادامه...
سکوت...
مرد پیتزایی ، خیلی آرام به یکی از دو دختر، که حالا به خاطر شلوغی خیلی نزدیک به او ایستاده: اگر خواستید آدرس بدین ، برای پیتزا ، براتون بیارم.
یکی از دخترها ، با صدای بلندتر: دستت درد نکنه خودمون میریم می خریم.
دینگ، طبقه همکف، مرد سوئیچ به دست به سرعت بیرون می پرد، بعد زن میانسال، مرد پیتزایی در را برای دو دختر نگه می دارد و بعد از آنها پیاده می شود.
سه نفر سوار می شوند.
دینگ... فید اوت.
شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

آخر هفته ای یک فیلم آلمانی خوب دیدم به نام "سقوط". این فیلم خوش ساخت دو ساعت و نیمه ، داستان ده روز آخر عمر هیتلر، از روز تولد 56 سالگی تا روز خودکشی اش را ، همراه با اوضاع آشفته برلین در حال سقوط ، ترسیم می کند. بازی هنرپیشه نقش هیتلر بی نظیر است و روند پردازش داستان در فیلم نامه هم خیلی متنوع و پرتحرک است. حتماً توصیه می شود.
پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵
یک:
یکی از پروژه های جدیدی که عملیات ساخت آن در دوبی آغاز شده و اخیراً به طور رسمی اعلام شد ، ساختن 7 جزیره کوچک داخل خور دوبی است. خور ، پیشروی دریا در خشکی است که درست دوبی را دو نیم کرده و مانند یک رودخانه از میان دوبی عبور کرده ، البته رودخانه ای که انتها دارد جاری نیست. در حقیقت همین پیشروی آب بوده که چادر نیشینان عرب جنوب ایران و عربستان را ده ها سال پیش به این منطقه کشانده و اینجا را قابل سکونت کرده، چون لنج ها و قایق ها به آسانی در آن پهلو می گرفتند و تجارت و زندگی در این منطقه رونق گرفته ، تا امروز که این خور تبدیل به یکی از زیبایی های این شهر شده .
قرار است این 7 جزیره کوچک هر کدام با یک کاربری داخل این خور ساخته شود و کل این مجموعه با 40 پل به دوبی و به یکدیگر متصل باشند و یکی از آنها تبدیل به مجهزترین و بزرگ ترین سالن اپرای خاور میانه و مرکز تعلیم و ارائه موسیقی خواهد شد.
بعد از پیشرفت های اخیر دوبی در تجارت و مهاجرت اروپائیان به اینجا ، کمبود امکانات فرهنگی در مقیاس جهانی ، کاملاً مشهود است و همین مسئله باعث شده جدیداً مسئولین توسعه دوبی شدیداً جهت رفع این مشکل ، به تکاپو بیافتند و شروع کرده اند به ساختن مراکز فرهنگی هنری تا بستر مناسب را برای ارائه هنر به مهاجران والبته واردات هنر به کشور را فراهم کنند.
به همین دلیل است که اخیراً کنار کنسرت های عامه پسندی که همیشه در اینجا اجرا می شده، چند کار جدی تر برای مخاطبان خاص تر در برنامه اجراست یا اجرا شده، باله رومئو و ژولیت یک ماه پیش توسط یک گروه باله معروف روسی اجرا شد و باله دریاچه قو ماه دیگر در راه است.
گروه تئاتر موزیکال شیکاگو از برادوی آمریکا دو هفته دیگر به مدت یک هفته هر شب برنامه دارد که بلیت این یکی را خریده ام و گزارشش را خواهم نوشت. چند تئاتر از انگلستان و امریکا در برنامه اجرا هستند که اینها هر کدام مخاطبان خودشان را دارند و روز به روز به تعدادشان افزوده می شود.
منظور کلی از همه این حرفها این بود که پیشرفت اقتصادی بدون پیشرفت فرهنگی – چه وارداتی چه تولیدی- کاملاً عقیم خواهد ماند، این نیاز امروز انسان است، داشتن یک سالن مناسب برای اجرای موسیقی از نیاز های اولیه یک جامعه رو به پیشرفت است ، دیگر امروزه حرفی در این نیست.
دو:

...اولین سالنی که مطابق با استاندارد های جهانی برای اجرای اپرا و باله ، با تمام امکانات روز و حتی کمی جلوتر از زمان خودش، در خاور میانه ساخته شده و تا مدتها تنها سالن اپرا در منطقه بوده ، تالار رودکی دیروز و تالار وحدت امروز در ایران است ، که این روزها بیشترین مورد استفاده اش ، برگزاری مراسم تشییع جنازه و بزرگداشت برای هنرمندانی است که چراغ هنر ایران را سوسو زنان روشن نگاه داشته اند مبادا که بی سو شود این چراغ و نتوان دیدن...
سه:
...
یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵
تولد و اینا...
اگر انتظار دارید که به مناسبت تولدم که امروز باشد یک متن شاعرانه خوشگل بنویسم باید بگویم زرشک!
اگر انتظار دارید حالا که وارد سی سالگی شده ام بیشتر ادای آدم بزرگ ها را در بیاورم باز هم می گویم زرشک!
اگر انتظار دارید کسی که یک سال بزرگتر می شود باید عقلش هم یک سال بزرگتر شود، یک نگاهی به خودتان بیاندازید..!
اگر انتظارات دیگری غیر از موارد بالا دارید، بنویسید تا جواب مقتضی داده شود ، اگر هم هیچ انتظاری ندارید به پزشک مراجعه کنید چون آدمیزاد بالاخره باید یک انتظاراتی داشته باشد!!!؟
شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۵
آخر هفته ای دو فیلم دیدم، یکی "ساعت پنج عصر" سمیرا مخملباف و دیگری "سالار جنگ"*
ساعت پنج عصر می توانست روند تندتری داشته باشد ولی کلاً از فیلم بدم نیامد، منتها پشت صحنه دی وی دی شامل حضور سمیرا مخملباف در مراسم کن و گرفتن جایزه و مصاحبه هایش بود که باعث شد حالم از سمیرا به هم بخورد. پزهایی که برای عکاسان می گرفت و ادا و اطوار هایش ، بسیار لوس و بچه گانه و پر غرور و دور از ذهنیتی بود که از این آدم داشتم، فکر کنم ده دقیقه هم نتوانم در جایی تحمل حضورش را داشته باشم، فرانسوی ها هم که اگر توی یک پیت بگوزی و یک جوری آن پیت را به اشراق و عرفان یا هر نوع بدویت ربط بدی، برات غش و ضعف می کنند، حسابی حال کرده بودند که یک دختر جوان اینگونه فیلم می سازد، من فکر می کنم هنر بسیار بالایی که سمیرا دارد این است که فرمول های کن را می شناسد، هم سمیرا هم کیارستمی با فرمول های کن فیلم می سازند، شاید هم اشتباه می کنم، فرمول های کن به پارامترهای فیلم های این کارگردانان نزدیک است، الان نگاه جشنواره کن به سمت فیلم های انتزاعی تر و کمی مینیمالیستی متمایل است ، چیزی که در شرق فراوان است و روزمره، فقط جسارت می خواهد و دانستن تکنیک، کافی است زندگی های اینگونه را به تصویر بکشی ، حداقلش یک تقدیر کوچک است.
فیلم سالار جنگ به کارگردانی اندرو نیکول و بازی نیکلاس کیج ، داستان پیچ و خم های زندگی یک دلال غیر قانونی اسلحه است و می خواهد بیننده را با این سوال روبرو کند که آیا کسی که اسلحه می فروشد باید به این فکر کند که با این اسلحه چه کسانی کشته می شوند یا نه؟ البته خود فیلم قضاوتی دارد که آنرا منتقل می کند ولی می توان جواب های دیگری هم به این سوال داد. دیدن فیلم را برای یکبار حتماً توصیه می کنم ، خواندم که صدا و سیما این فیلم را خریده ، پس احتمالاً پخشش خواهد کرد، حدود 10 دقیقه هم سانسوری خواهد داشت که باز هم دیدنش بهتر از ندیدنش خواهد بود. پوستر این فیلم هم یکی از بهترین پوستر هایی بوده که اخیراً دیدم که می توانید آنرا با کیفیت معمولی اینجا و با کیفیت بالا( برای دیدن جزئیات) در اینجا ببینید.
*Lord of War
پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۵
تراوشات یک ذهن خواب آلود!
دیشب باز هم از خواب بیدار شدم و جمله ای را که همان موقع در خواب داشتم می گفتم به خاطر سپردم البته نیکی هم کمکم کرد. تراوشات این بار این ذهن خواب آلود این بود:
فردا بین ساعت چهار تا شش و نیم، باید بریم جایی که سیتی سنتر بتونه سفر به چذابه رو تحمل کنه.!!
توضیح اینکه: سیتی سنتر یک مجتمع خرید در دوبی است و سفر به چذابه فیلمی است از رسول ملاقلی پور که هفت هشت سال پیش در سینما دیده بودم، حالا اینا چه جوری به هم ربط پیدا می کنند خودم هم نمی فهمم.
سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵
البته کارایی اش را از دست داده بود،خبر تعطیلی اش مثل خبر مرگ یک دوست خیلی خیلی قدیمی بود که خیلی خاطره های خوبی با او داری ولی خیلی وقت هم هست که بودن و نبودنش برایت مهم نیست . یک لحظه چشمانم را می بندم و در هفت سالگی سوار ماشین های برقی که به هم می خورند هستم ... کلیک : ده سالگی سوار چرخ و فلکش می شوم... کلیک: دوازده ساله سوار سفینه...کلیک: پانزده ساله سوار کشتی...همین. الان بیست و نه ساله در دفتر کارم خبر تعطیلی اش را از دور می خوانم، مثل تمام کسانی که دوران کودکیمان از خاطراتشان سرشار است، شهر بازی هم با خاک پیوند می خورد، مثل پدر بزرگ، مثل حیاط خانه کودکی، مثل اولین دوچرخه...
کلیک!
دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵
ای کاش می توانستم
یک لحظه می توانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را،
گرد حباب ِ خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
می توانستم!
شعر از احمد شاملو ، به مناسبت تخریب سه باره مزارش...!
...
یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۵
خبر این بود : عوارض خروج از مرزهای هوایی کشور به مقصد کشورهای امارات، چین ، ترکیه ، بلغارستان ، فرانسه و انگلیس افزایش یافت. خروج برای بار اول 30 هزار تومان و برای دفعات بعدی 40 هزار تومان خواهد بود.
ظاهراً سازمان میراث فرهنگی هم یکی از پیشنهاد دهندگان طرح افزایش خروجی بوده. با یک حساب سرانگشتی می شود ارقام جالبی به دست آورد.
در روز، حدود 40 پرواز از سراسر ایران به امارات انجام می گیرد که اغلب آن به دوبی است، فقط روزی 10 پرواز از این تعداد از مبدا تهران ، 8 پرواز از استان فارس( لار و لامرد هر کدام هفته ای 3 پرواز مستقیم به دوبی دارند) و 10 پرواز از استان هرمزگان است و بقیه از سایر نقاط .
اگر هر پرواز به طور متوسط 120 نفر را از کشور خارج کند و همه هم بار اولشان باشد که از کشور خارج می شوند ، یعنی 4200 نفر باید 30 هزار تومان بپردازند که می شود 126 میلیون تومان در روز. این فقط درآمد یک روز از سفر مردم به کشور امارات است و البته از ترکیه نیز نمی توان غافل بود، شاید روی هم رفته حدود 400 میلیون تومان در آمد روزانه دولت از این راه باشد.
در نگاه اول خیلی هم از این طرح بدم نیامد، کلاً نفس اینکه دولت به نحوی از متمولین جامعه پولی بگیرد و آنرا صرف هزینه های داخلی برای اقشار کم درآمد تر کند ، عمل منطقی و درستی است به شرط آنکه سریعاً بستری مناسب و همسو با همان جریان برای مصرف داخلی ایجاد کند. سهمیه بندی کردن مصرف بنزین هم به نوعی از این نوع است که من خیلی با آن مخالف نیستم ولی همیشه در ایران این طرح ها با مشکل مواجه شده چون مازاد درآمد از این راه ها معمولاً بیراهه می رود.
احتمالاً سازمان میراث فرهنگی که پیشنهاد دهنده طرح افزایش عوارض خروجی بوده و تصویب کنندگان طرح، به این نتیجه رسیده اند که مردم می روند در این شش کشور برای خوش گذرانی و تجارت ، آنوقت ما برای همه طرح های گردشگری کمبود بودجه داریم. اتفاقی که از این به بعد می افتد این است، همه مسافران مدتی غر می زنند و عوارض جدید را می پردازند و سال بعد اصلاً یادشان می رود عوارض زیاد شده، از یکی از مسافران دوبی شنیدم که گفت عیب نداره ، فکر می کنم 5 تا آبجو بیشتر خورده ام ، دیگه ناراحت نمی شم از اینکه دارم اینقدر پول اضافه میدم! از آن طرف بعد از 5 سال از اجرای این طرح هیچ کس هیچ اثر عینی از سرمایه گذاری این پول در صنعت گردشگری نخواهد دید، همچنان زیر آب رفتن پاسارگادها و از بین رفتن میدان نقش جهان ها دغدغه روزنامه های غیر ایرانی خواهد بود ، گاهی گویی آنها بیش از ما برای میراثمان نگرانند و هیچ کس هم هیچ وقت یادآوری نخواهد کرد که برای بازسازی بسیاری از بناها و تبدیل آنها به یک مرکز توریستی کوچک ، یا ساخت چند هتل خوب در حد آبروی شهرهایی چون کاشان و همدان و اهواز و یزد، شاید درآمد سه ماه از همین عوارض بسنده کند.
دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۵
سیزده بدر امسال به جای اینکه همراه بقیه ایرانی های مقیم دوبی، به یک پارک لب آب برویم و کنسرت مجانی شبکه آی تی ان را تماشا کنیم و پارک را به گند بکشیم و فحش مردمان کشورهای دیگر که برای آرامش به پارک آمده بودند را به گوش جان بشنویم...، درخانه نشستیم و ساعتی را با دو دوست سر کردیم و بسیار هم خوشتر گذشت، انشاء الله تکرار شود. آمین..
شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۵
چند فیلم
دیشب رفتیم سینما فیلم پلنگ صورتی را دیدیم و مقدار قابل توجهی خندیدیم. فیلم گیلانه و شارلاتان را هم روی سی دی دیدم.گیلانه خیلی بد تمام شد یعنی درست در نقطه ای از فیلم نامه که انتظار داشتم اتفاقات زیادی بیافتد، تیتراژ آمد! فیلم شارلاتان هم که قرار بوده یک فیلم باشد با پارامترهای آبگوشتی، به درد دیدن در سینمایی که در آن آجیل بشکنند و دست و سوت بزنند می خورد.
انیمیشن والاس اند گرومیت را هم دی وی دیش رو گرفتم که فکر کنم امشب ببینم.
فعلاً عرضی نیست.