پژمانبلاگ
سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵
البته کارایی اش را از دست داده بود،خبر تعطیلی اش مثل خبر مرگ یک دوست خیلی خیلی قدیمی بود که خیلی خاطره های خوبی با او داری ولی خیلی وقت هم هست که بودن و نبودنش برایت مهم نیست . یک لحظه چشمانم را می بندم و در هفت سالگی سوار ماشین های برقی که به هم می خورند هستم ... کلیک : ده سالگی سوار چرخ و فلکش می شوم... کلیک: دوازده ساله سوار سفینه...کلیک: پانزده ساله سوار کشتی...همین. الان بیست و نه ساله در دفتر کارم خبر تعطیلی اش را از دور می خوانم، مثل تمام کسانی که دوران کودکیمان از خاطراتشان سرشار است، شهر بازی هم با خاک پیوند می خورد، مثل پدر بزرگ، مثل حیاط خانه کودکی، مثل اولین دوچرخه...
کلیک!
1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
متاسفم.هر چند ديگه براي من فرقي نميكرد.يادته يك شهر بازي كوچيك هم پايين خونه مامان بود؟الان ديگه مخروبه شده ولي هر وقت از جلوش رد ميشم ياد يك پسر بچه شيطون ميفتم كه حالا براي خودش مردي شده و ياد آوري اون روزها لبخند روي لبام مي نشونه