پژمانبلاگ
شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۶
یک کامنت
این کامنت را آرمین عزیز برای مطلب قبلی راجع به ایفل نوشته که به دلیل طولانی بودن برایم ای میل کرده ولی حیفم آمد شما نخوانیدش به همین دلیل به عنوان یک پست جدا اینجا می گذارمش، عکس مطلب را هم او فرستاده:

زیارت قبول

برج ایفل برای من مثل کعبه می مونه.
در خانواده ما، با داشتن پدری معمار و فرانسه دان، با انبوه کتابهای معماری فرانسوی و آن عکس زیبا از ایفل، روزگاری که حتی نمی دونستم برج یعنی چی، ایفل بزرگ را می شناختم.
کودکی من با خاطره مبهم و دوست داشتنی این غول آهنی گذشت. تقصیر تو نیست پژمان جان، نمیشه از ایفل بگی و گفتنت شعر نباشه.

یادمه دوران کودکی همیشه کفشهامو چپ و راست می پوشیدم، اینجوری وقتی پاهامو به هم جفت می کردم از انحنای کفشها در محل چسبیدنشون به هم، شکلی کوچک از ایفل بزرگ ایجاد می شد. به هر کی که بهم می گفت کفشهاتو برعکس پوشیدی، با کمال شجاعت می گفتم " می خوام برج ایفل درست کنم "!! ( تصور کنید قیافه مربی کودکستان رو !)

سالها گذشت و من همچنان برعکس همه بودم با رویاهای عجیب. تا روزی که زندگی گوستاو ایفل و ماجرای اون برج رو می خوندم. برجی که موقتاً برپا شد برای نمایشگاهی در پاریس. ماجرای مبارزه گوستاو ایفل برای حفظ این شاهکار بسیار شنیدنی است.
بعد از پایان نمایشگاه، فرانسوی های سنت پرست به این برج " قناص !" که چهره شهر پاریس رو آلوده بود، اعتراض می کردند و این گوستاو ایفل بود که مبارزه ستودنی اش رو آغاز کرد و تا پایان عمر در راه حفظ این آرمان کوشید.
بد خواهان و کج اندیشان مردند ( و هرگز قانع نشدند ) اما آنچه ماند ایفل بزرگ بود و نسلی که آسمان را با اشاره او می شناخت.



سالها از کودکی من می گذره و من هنوز دوست دارم کفشهامو برعکس بپوشم و می دونم هر شب، جایی آن دورها، ستونی از نور تاریکی آسمان را شکسته. هنوز افسون آن ستون نور، نه عکسی در کتاب، که یادگار نبرد مردی است بزرگ. مبارزی بزرگ که نه پاریس، که قلب کودکان جهان، بی او چیزی کم داشت
.

آرزو بازی و دیگر هیچ
با تشکر از افشین عزیز که به آرزو بازی دعوتم کرده، با اینکه معتقدم اینجور بازی های وبلاگی که از یلدا بازی شروع شد، نباید با هر موضوعی ادامه پیدا کند و لوث شود ولی برای اینکه خودم را لوس نکرده باشم این بار هم شرکت می کنم.

آرزو دارم خیلی ناگهانی و بدون درد بمیرم و زمانش هم اصلاً مهم نیست.

آرزو دارم غیر از فارسی و انگلیسی، دو زبان دیگر را بتوانم بخوانم و صحبت کنم.

آرزو دارم به این درک برسم که هیچ گهی نیستم و هیچ کس را از بالا نگاه نکنم.

آرزو دارم سالی پنج عکس به درد بخور بگیرم.

آرزو دارم سختی هایی که قرار است در آینده با آنها مواجه شوم، یکی یکی نازل شوند نه با هم.

چون با ادامه اینگونه بازی ها و کشیده شدنش به حریم شخصی بلاگرها موافق نیستم، کسی را جهت ادامه بازی دعوت نمی کنم. بلاگرهایی که شخصیت خودشان و وبلاگشان برایم جذاب است، به اندازه کافی آرزوهایشان را در نوشته هایشان منعکس می کنند، دیگر دانستن مستقیم آرزوهایی که هر چند سال تغییر هم می کنند برایم جالب نیست.
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۶
Paris 4
هفتصد و شصت و هشت ... ، هفتصد و شصت و نه...، هفتصد و هفتادمین پله را که به آرامی بالا می روم، به طبقه دوم برج ایفل می رسم. در یک یکشنبه آفتابی و تمیز، چهار یورو داده ام تا اجازه صعود از پله های نامنظم برج را بگیرم. بر خلاف انتظار پله ها هم شلوغ هستند و یک ساعت طول کشید تا صف ورود به برج را به پایان رساندیم. امروز به خاطر آفتاب، مردم پاریس به هر بهانه ای بیرون از خانه هایشان هستند و ما هم امروز را به دیدن یکی از این بهانه ها – از نوع بزرگش - آمده ایم.

آنقدر برج ایفل را در عکسها و فیلم ها دیده ایم، که تصویرش در ذهنمان کوچک شده، ولی وقتی زیر آن می ایستی می فهمی خیلی بزرگتر از چیزی است که تصورش را می کردی.

ایفل، پیر است. شاید اگر هیاهوی جمعیت می گذاشت، قرچ و قروچی از لای پیچ و مهره ها و آهنهای قهوه ای و سردش این را یادآوری می کرد. مثل مادر بزرگ خسته ای شده که نوه ها و نتیجه های بی شمار، انگولکش می کنند و زنده بودنش را به یادش می آورند و خوبی اش این است که حوصله همه را دارد.

چیزی که از بالای ایفل دیده می شود، کل پاریس است که زیباست ولی آنقدر مهم نیست اگر با دیدن خود ایفل از جای جای شهر مقایسه اش کنیم. شخصیتی که ایفل در شهر از خودش ارائه می دهد مهم تر از چیزی است که از داخل ایفل دیده می شود. وقتی از داخل ایفل به پاریس نگاه می کنی، فکر می کنی پاریس چیزی کم دارد و دوست داری از خودت بپرسی : " پس ایفل کو ؟!! ".

نمی دانم چند سال دیگر این مادربزرگ آهنی پابرجاست کاش حالا حالا ها سر پا باشد، نه فقط برای مردم، برای پرنده هایی که پاریس را با ایفلش می شناسند.


... خیلی شاعرانه شد.
این عکس را داشته باشید به عنوان یک سوتی در محل چک کردن کیف ها زیر پربیننده ترین نقطه توریستی دنیا. مسئولین ایفل در ترجمه انگلیسی ، " اچ" تنکز را فراموش کرده اند.

برچسب‌ها:

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۶
Babel
پس خداوند ایشان را از آنجا بر روی تمام زمین پراکنده ساخت و از بنای شهر بازماندند. از آن سبب آنجا را بابل ( یعنی اختلاف) نامیدند، زیرا که در آنجا خداوند لغت تمامی اهل جهان را مشوش ساخت. و خداوند ایشان را بر روی تمام زمین پراکنده نمود.
عهد عتیق – پیدایش – باب 11



سرگشتگی تنها لغتی بود که بعد از دیدن فیلم "بابل" در ذهنم ماند. نه سرگشتگی موضوعی، که سرگشتگی آدمها. بلاتکلیفی، ناامیدی و دست و پا زدن برای رسیدن به چیزهایی که حق انسانی خودت می دانی ولی به طور ناباورانه و تاحدودی ابلهانه ای از دستشان داده ای.
چهار داستان به ظاهر جداگانه ولی در عمق مربوط به هم تعریف می شوند و هر کدام با یک زبان. عربی، انگلیسی، اسپانیایی، ژاپنی و حتی زبان اشاره ناشنوایان که زبان بی زبانی است، بیننده را هم در این تفاوت الحان شریک می کند تا یادمان باشد چقدر از دنیا و از خودمان دور افتاده ایم و هم یاد بگیریم چیزهایی هست که گفتنش زبان نمی خواهد.
نقطه مشترک تمام داستانها هم تفنگی است که برای فتح بر طبیعت و انسان ساخته ایم ولی سایه اش بر خودمان چیره می شود. داستان در انتها، قهرمان هر چهار داستان را گریان رها می کند تا به سرگشتگی اش و بخت غریبش بگرید.

معمولاً از بازی براد پیت خیلی خوشم نمی آید ولی نقشش را در این فیلم دوست داشتم، جالب اینجاست که بدانید براد پیت برای بازی در این فیلم، پیشنهاد بازی در فیلم " مردگان "* اسکورسیزی که خودش هم یکی از تهیه کنندگان آن بوده را رد کرده.
این ژانر سینمایی که رفته رفته بین کارگردانها محبوبیت پیدا می کند از ژانرهای مورد علاقه من برای یک بیان سینمایی است. روایت داستانهای موازی ، گاهی با تاخیر زمانی و ارتباط آنها در نقطه ای کوچک و دور افتاده. قبل از هالیوود، کیشلوفسکی از این ترفند استفاده کرده بود با ارتباط ناگهانی هر کدام از داستانهای سه رنگ و هر کدام از داستانهای ده فرمان، ولی در آن آثار چند فیلم را می بینیم که در نقطه ای از هم رد می شوند.
در همین ژانر " تصادف " قابل مقایسه با بابل است که من شخصاً تصادف را بسیار بیشتر دوست داشتم ولی این باعث نمی شود که یک بار دیدن بابل را توصیه نکنم.
*The Departed

برچسب‌ها:

شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۶
یک سرقت درست و حسابی در دبی
داستان دزدی در " وافی سیتی " یکی از معروفترین و گرانترین مراکز خرید دبی، همچنان بعد از یک هفته نقل محافل است.

ماجرا از این قرار است که هفته گذشته یک گروه دزد با دو ماشین آئودی، یکی مشکی یکی سفید، با شکستن یکی از درهای مال ، وارد محوطه اصلی می شوند و با کوبیدن صندوق عقب ماشین، به ویترین یک جواهر فروشی ، جلوی چشم مردم کل ویترین جواهر فروشی را خالی می کنند و دو باره با ماشین از محوطه مرکز خرید فرار می کنند، تمام دزدان به طور کامل سیاه پوش بوده اند و حداقل یکی از آنها مسلح بوده، چند نفر از مردم با موبایلشان از این جریان فیلم برداری کرده اند که در یو تیوب موجود است.

ارزش ویترین سرقت شده جواهر فروشی حدود پنجاه میلیون درهم ( چهارده میلیون دلار ) بوده و کل دزدی در یک دقیقه و چهل و پنج ثانیه انجام شده، پلیس بعد از سه دقیقه از ورود دزدان به محل رسیده که دیر بوده.

هر دو ماشین دزدی بوده اند و بعد از عملیات در خیابانها اطراف پیدا شده اند در حالی که دزدان یکی از ماشین ها را آتش زده اند.

دیروز اعلام شد، این گروه ، یک گروه مافیایی بسیار حرفه ای هستند که از سال 2000 فعالیتشان را در اروپا آغاز کرده اند و تا به حال 132 دزدی موفق در اروپا انجام داده اند و پلیس دبی اعلام کرده که به هر قیمتی که شده آنها را گیر خواهد انداخت. تمام خروجی های کشور به صورت شدیدی کنترل می شوند و حتی در جاده های بین شهری هم کنترل های مخصوصی اعمال می شود. ولی عموم مردم به این عقیده اند که این گروه گیر نخواهد افتاد و چنین باندی خیلی حرفه ای تر از آن است که بخواهد در امارات گیر بیافتد.

اتفاقاً چند روز قبل از این ماجرا در تلویزیون رئیس پلیس از امنیت فوق العاده شهر و درصد خیلی پایین بزهکاری صحبت می کرده که با این اتفاق خیلی حالشان گرفته شده. کلاً مردم اینجا به دزدی عادت ندارند چه برسد که در این سطح باشد، من مطمئنم اگر خودم آن لحظه در مرکز خرید بودم، قطعاً فکر می کردم قضیه فیلم برداری و از این چیزهاست و اصلاً به گوشه ای از ذهنم هم نمی رسید که شاهد یک دزدی درست و حسابی هستم.
اینجا هنوز کلکهای دزدهای ده پانزده سال پیش ایران برای مردم نا آشناست چه رسد به این برنامه ها که در سطح بین المللی هستند. حالا همه منتظرند ببینند، این ادعای پلیس که اینجا آخرین مقصد این گروه خواهد بود و در همین کشور دستگیر خواهند شد تا کجا می رود.
پنجشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۶
Paris 3
سومین روز از حضورمان در پاریس به طور کامل صرف موزه لوور شد. دیدن 35000 اثر در کل موزه و بیشتر از 10 کیلومتر مسیر پیاده روی ( با احتساب رفت و برگشت ها )، باعث می شود که به هیچ عنوان نتوانی کل موزه را در یک روز ببینی، از ساعت چهارم به بعد، دقتت کم می شود و از خیلی قسمتها بدون هیچ دیداری عبور می کنی، ولی می توانی در موزه با سرعت معمولی قدم بزنی و اجازه بدهی ، نقاشی ها وارد حوزه دیدت شوند و ورودی کوچکی از این منظر داشته باشی، مثل موسیقی ای که پخش می شود و تو با دقت گوشش نمی کنی ولی اثرش را روی تو می گذارد.
بعد از فیلم راز داوینچی سر مونالیزا خیلی شلوغ شده، یک نوار مخصوص تور داوینچی کد دم در ورودی موجود است به قیمت 10 یورو و با راهنمایی انگلیسی و فرانسوی " ژان رنو " ، یک راهنمای صوتی موزه هم هست که این بار از گرفتنش صرف نظر کردم ولی توضیحات کامل راجع به بیشتر آثار معروف لوور را با وارد کردن شماره آن اثر در آن راهنما خواهی شنید.

من مقدار معتنابهی از زمان دیدارمان از ساختمان لوور – که قبلاً کاخ لویی چهاردهم بوده - را با این سوال گذراندم که لویی چهاردهم در این خانه به این بزرگی چه می کرده، فکر کنم بسیاری از زوایایی خانه اش را در تمام عمرش ندیده باشد. بزرگی خارج از اندازه، غیر از جاه طلبی نشانه چیست؟

راستی گفتم جاه طلب یادم افتاد یکی از اصول من این است که به مردانی که کفش نوک تیز پایشان می کنند اعتماد نکنم، حتی اگر دوستشان داشته باشم. ( این یکی ربطی به پاریس نداشت ولی بعداً یادم می رفت بگویم )

برچسب‌ها:

دوشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۶
30
همیشه فکر می کردم چطور می شود آدم تولد خودش یادش برود. چطور زنها شوهرهایشان را با خبر روز تولدشان سورپرایز می کنند. امسال خودم تا دو سه روز پیش یادم نبود که تولدم نزدیک است. آنقدر تاریخ برایم عظیم شده که سخت می توانم چیزی را با مقیاس " روز " بسنجم. هزاره و قرن و سال در ذهنم می چرخند، مگر یک روز هم مهم است؟ مگر چه کسی یادش است آدمهایی که در تاریخ چیزی را به یادگار گذاشته اند، چند سال عمر کرده اند، اجزای تاریخ را با سنشان می شناسیم یا با کارهایشان؟…
کلی از این فکر های تخمی تخیلی در ذهنم می چرخند و فراموشی ام را توجیه می کنم. خودم را به بی خیالی می زنم و آنهایی که دوستم دارند و دوستشان دارم گوششان بدهکار حرف های من نیست.
روز تولد بهانه ایست برای اینکه بدانی دوستت دارند و بودنت برای خیلی ها مهم است. برای اینکه بدانی نسبت به آنها که دوستت دارند مسئولی، برای اینکه یادت بیاید که با همه بی خیالیت، جایی از وجودت که نمی دانی کجاست غنج می رود وقتی می فهمی کسی روزی را یادش بوده که تو داشتی فراموش می کردی.

امروز سی ساله شدم. ولی هنوز بیشترین چیزی که در وجودم زنده است، کودکی است.
شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۶
Paris 2

متروی پاریس با داشتن خطوط بسیار در هم تینده، سیستم روانی دارد و با یک نقشه و توجه به تابلوهای راهنما در ایستگاه ها به راحتی می شود به همه جای شهر سرک کشید. قیمتش هم نسبت به مترو برلین ارزانتر است. ولی واگن های مترو برلین تمیزتر و جدید تر از مترو پاریس هستند. صندلی های مترو پاریس به صورت اتوبوسی چیده شده اند ولی در برلین مثل تهران، صندلی ها به دیواره چسبیده اند و جای ایستادن بیشتری به وجود می آورند.

باران نم نم می بارد و هوا سرد است که به محله پنج پاریس نزدیک دانشگاه سوربون وارد می شویم. کوچه ها پر است از رستورانهای یونانی و دم در همه شان تکه های شکسته شده بشقاب زمین را سفید پوش کرده، یونانی ها برای خوش آمد گویی به مشتری هایی که وارد رستوران می شوند ، بشقاب کوچکی را پشت پایشان می شکنند و هر رستورانی که بشقاب شکسته بیشتری جلوی درش است پر رونق تر است. بازار کباب ترکی یا یونانی در اینجا خیلی داغ است و ما هم امتحان می کنیم... نه ! کباب ترکی که در برلین خوردم چیز دیگری بود.

پاریس پنج پر است از بار و رستوران و کافه با فضاهای مختلف، یکی از تمام سقف سوتین آویزان کرده و آبجو می فروشد، یکی در یک غار زیر زمینی موسیقی " جاز " زنده دارد، یکی ساز یونانی زنده می زند و غذای کباب شده دریایی می دهد خلاصه آنقدر فضاهای مختلف و متنوع پیدا می کنی که سردرگم می شوی. اصلاً دلم نمی خواست هیچکدام را امتحان کنم، دوست داشتم فقط پرسه بزنم در این کوچه های خیسی که نورها در زمینشان انعکاس می یابند و بوی آدمها و غذاهای مختلف به مشامت می رسد.


پاریس پنج، از آن قسمتهای پاریس است که انتظارش را داری، آن چیزی است که در کتابها از پاریس خوانده ای، آن پاریسی است که مستت می کند. اینجا خصوصی تر از شانزلیزه و مونمارت است، بیشتر مال خود اهالی است تا توریست ها، به خصوص اگر باران هم ببارد. به قول شاملو: آخ اگه بارون بزنه...

برچسب‌ها:

چهارشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۶
Paris 1
ورودمان به پاریس از ایستگاه شرقی قطار انجام شد و در بدو ورود با حجم گسترده ای از مردم در حال رفت و آمد رو به رو شدیم. کثیفی خیابان مرا یاد خیابانهای جنوب تهران در ده پانزده سال پیش می اندازد. ایستگاه مترو چون ایستگاهی مرکزی است بسیار شلوغ است و در خود مترو هم وضع همینجور است. صدای قرچ و قروچ تماس قطار با ریلهایش خبر از کهنگی اش می دهد.
پاریس بعد از برلین دومین شهر بزرگ اروپایی است که می بینم و ناخودآگاه با آن مقایسه اش می کنم، بعد از سوار شدن به قطارهای شهری خلوت و آدمهای آرام برلین، پاریس شهری با حدود سه برابر جنب و جوش و شلوغی به نظر می رسد و از این نظر بسیار شبیه تهران است، عابرهای پیاده بدون توجه به چراغ قرمزشان، از میان خیابان و از نقاط غیر خط کشی عبور می کنند، در ساعات پر رفت و آمد باید به طور فشرده در مترو بایستی و...

هتلمان در محله ای آرام با خانه هایی نسبتاً جدید قرار گرفته، هتل را از اینترنت رزرو کرده بودم و به طور خیلی اتفاقی مسئول پذیرش ، خانمی ایرانی است که غیر از شب اول، فقط در شب آخر اقامتمان دیدمش.

اولین گشتمان در شهر را با خیابان شانزلیزه شروع می کنیم، از میدان اتوال تا موزه لوور. اولین نکته ای از شهر که توجهم را جلب کرد و تا روز آخر اقامتم در پاریس برایم هیجان انگیز بود، تنوع آدمها بود. اینکه هیچ کس مثل دیگری نیست. فکر می کردم به خاطر مهاجر پذیری دبی، خیلی در دبی تنوع تیپ و چهره داریم، ولی پاریس شهری بسیار متنوع تری است. در خیابان شانزلیزه که قدم می زدیم به جای نگاه کردن به مغازه هایی که خیلی شان در دبی شعبه دارند، چشم به آدمهایی دوخته بودم که نمایشگاه دائمی و سیاری از فرهنگ و نژاد زنده را ساخته بودند. سیاه پوست، چشم تنگ ، ایرانی ، عرب با نژاد های گوناگون، اروپایی با نژاد های گوناگون، هندی، مردم آمریکای لاتین و ... خلاصه که جنسش کاملاً جور است. بیشترین قیافه های زیبا را هم در پاریس دیدم که آن هم به خاطر تلفیق ژنهای گوناگون است که هر سلیقه ای را راضی می کند. در برلین، متز و استراسبورگ تعداد کسانی که از قیافه شان خوشم بیاید به ده نفر هم نرسید ولی در پاریس هر ساعت حتماً یک نفر پیدا می شد. یک قیافه منحصر به فرد هم دیدیم که سیاه پوستی بود که زال از آب در آمده بود! یعنی صورتش فرم یک سیاه پوست را داشت با همان لبهای کلفت بیرون زده و کله گرد ولی رنگدانه های پوستش و موهایش روشن بودند و خیلی قیافه عجیبی پیدا کرده بود.

تمام مدت پیاده روی به طور پراکنده باران بارید و سرد بود ولی فضای بسیار زنده خیابان شانزلیزه رخوت را از وجودت دور می کند.

برچسب‌ها:

سه‌شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۶
Strasbourg - Paris
قطاری که قرار است ما را از استراسبورگ به پاریس برساند، بسیار تمیز و مناسب است و نوید یک سفر چهار ساعته راحت را می دهد. به قیافه آدمهای دور و بر دقت می کنم. دو نفر از همسفرانمان توجهم را جلب می کند.

یکی خانمی حدوداً 40 ساله، لاغر، قد بلند، با موهای حنایی کوتاه که به طور نامرتب به جهات مختلف آنها را به هم سنجاق کرده، چشمانی روشن و صورت کم و بیش کک مکی و نه چندان زیبا و مجموعه نگاهی که مستقل و قدرتمند نشانش می داد. ساک دستی بزرگش را جاسازی می کند و چند لایه لباس های گرمش را از تن در می آورد و با یک لایه لباس قهوه ای سوخته و نارنجی رنگ با طرح کاملاً شرقی، شلوار و چکمه، روی یک صندلی که معلوم است شماره اش را ندارد می نشیند. بعد از چند دقیقه صاحب صندلی آمد و بلندش کرد و مجبور شد جایش را عوض کنداین خانم از اول تا آخر سفر، وقت زیادی را صرف دوختن یک تکه لباس با کیت خیاطی کوچکی که به نظر می رسید همیشه همراهش است ، کرد. دوست دارم برایش داستان بسازم که با اینکه دو فرزند از شوهر احمق اولش – یا شوهر اول احمقش – دارد، با دوست پسر دانشجوی چند سال کوچکتر از خودش در استراسبورگ زندگی می کند و عاشق قهوه است، لباسش را هم از یک مغازه دست دوم فروشی خریده، الان هم می رود پاریس بچه هایش و چند دوست را ببیند و برگردد...

... بوی مسافر بعدی داستان را خراب می کند...

بوی الکل متعفن مثل الکلی که بالا آورده شده با ورود مرد جوان ولی شکسته ای، کوپه را برداشت. مرد شیشه آبجویش در دست و گوشی ام پی تری پلیر در گوشش است و آنقدر صدای موسیقی هارد راکش بلند است که می توانی فریاد های خواننده را بشنوی، تمام لباس هایش آرم گروه " آیرن میدن" دارد و زیور آلاتش با علامت اسکلت و مرگ از همه جایش آویزان است . چشمانش هم کمی تا به تا می زند. تمام مدت سفر سرش را به صورت هیستریکی تکان داد و زیر لب موسیقی ای را که می شنید زمزمه کرد. این آقا با این هیبت رفت دو ردیف جلوتر از ما درست روبروی یک دختر تنها نشست که صدای زنگ موبایلش صدای گنجشکان درباغ بود! حالا تصور کنید این فضای متضاد را ... دخترک سه ساعت از چهار ساعت سفر را به این امید که این منبع استرس بخوابد یا صدای موسیقی اش را کم کند یا آبجویش تمام شود تحمل کرد، ولی وقتی طرف رفت آبجوی سوم را گرفت و صدای موسیقی اش – که در گوشش بود – تا شش ردیف آنطرف تر می رفت، تصمیم گرفت جایش را عوض کند. من تمام مدت از آینه ای که در بالای سرمان نصب بود نگاهش کردم.

بعد از دیدن کلی آدم تیپیکال و تعریف شده، این دو نفر نشانه هایی بودند از شهری که به سمتش می رفتیم، شهر آدمهای رنگارنگ و تعریف نشده.

برچسب‌ها:

دوشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۶
Strasbourg


از متز تا استراسبورگ با قطار دو ساعتی راه است. استراسبورگ مرکز استان آلزاس* در شمال غربی فرانسه است و بسیار نزدیک به مرز آلمان. به دلیل همین نزدیکی به آلمان و همچنین اشغال آن توسط آلمان در دوره های تاریخی مختلف، فرهنگ آن خیلی آلمانی شده و در حقیقت تلفیق کاملی از فرهنگ فرانسوی و آلمانی است.
مردم استان آلزاس تافته جدا بافته فرانسه هستند و خودشان را نه فرانسوی و نه آلمانی که آلزاسی می دانند. در همه رستورانها ، جلوی نام غذاها تاکید شده : " آلزاسی " ، معماریشان که کمی متاثر از معماری شهرهای غربی آلمان است، به معماری آلزاسی معروف است. خانه ها شیروانی های تیز مثلثی شکلی دارند که با چوب های تیره کوچک پوشش داده شده، در خیلی از دیوارها هم چوب ها به صورت ضربدری به کار رفته اند، فونت نوشته های در و دیوار خیلی آلمانی شده ولی در نهایت تفاوتی که نسبت به آلمان داشت، تراکم بیشتر و انعطاف پذیری اش بود.

از زمانی که پارلمان اروپا در استراسبورگ واقع شده، پشت هر نام یک پارلمان هم چسبیده، خیابان پارلمان، پارک پارلمان ، مدرسه پارلمان و ... این شهر از متز بزرگتر است ولی باز هم از این سر شهر تا آن سر را می شود در یکساعت و نیم تمام کرد. رنگ کلی شهر استراسبورگ به قرمزی می زند و این به خاطر خاکی است که در آن منطقه وجود دارد.

تنها جای دیدنی که که رفتم کاتدرال یا کلیسای جامع استراسبورگ بود که طبق گفته یکی از دوستان فرانسوی، بعد از برج ایفل دومین مکانی در کل فرانسه است که مردم جلوی آن عکس می گیرند. نکته مثبت این کلیساها برای من بیشتر از خود کلیسا، بالا رفتن از پله های آن و دیدن شهر از بالای کلیساست که در استراسبورگ هم مهیا شد و توانستم بعد از پرداخت 4 یورو و بالارفتن از 330 پله در راهروهای تنگ و گرد، نمای کاملی از شهر را ببینم که یکی از عکسهایش را در همین صفحه می بینید.

در استراسبورگ توریست زیاد دیده می شود که خیلی هایشان از شهرهای آلمان به آنجا می آیند. شنیدیم که حدود هزار و دویست ایرانی در این شهر زندگی می کنند که خیلی از آنها یا دانشجو هستند و یا بعد از زمان دانشجویی ماندگار شده اند. استراسبورگ از نظر فرهنگی و علمی یکی از مراکز مهم اروپا محسوب می شود و از این نظر از خیلی از شهرهای فرانسه معتبرتر است. مردم این شهر عموماً دو زبان فرانسه و آلمانی را حرف می زنند. آنقدر در شهر نگشتم که ببینم وضع انگلیسی حرف زدنشان چطور است ولی به نظر نمی رسید تعریفی داشته باشد.
در ساختمانها نکته جالب توجه برایم نزدیکی ساختمانها به هم و کوچکی بیش از حد بعضی از آنها بود، که اینها به اضافه شیب زیاد شیروانی ها، کمی فضای شهر را فانتزی و تخیلی کرده، گاهی احساس می کردی داری در کارتونهای والت دیسنی یا دکور فیلم راه می روی به همین خاطر مدام دوست داشتی در هر کوچه پس کوچه ای سرک بکشی.

فقط یک روز در این شهر بودم و اینها قسمتی از نگاهم بود، یک نگاه دیگر را هم می توانید از همسفرم بخوانید.



با نگاه این یک روز به استراسبورگ ، اسمش را می گذارم "کوچولوی شیطان دوست داشتنی"، شاید اگر بیشتر می ماندم مغرور را هم به آن اضافه می کردم.
*Alsace

برچسب‌ها:

یکشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۶
Metz




شهر کوچک متز ( با تلفظ آلمانی ) یا مس ( تلفظ فرانسوی ) ، با 303000 نفر جمعیت، واقع در شمال شرقی فرانسه، مرکز استان لورن و یکی از قدیمی ترین شهرهای مهم فرانسه است. قدیمی ترین کلیسای فرانسه در این شهر واقع است که بین سالهای 380 تا 395 بعد از میلاد به عنوان ورزشگاه رومی ها ساخته شده و در قرن هفتم تبدیل به کلیسا شده است. آجرهای قرمز که به صورت نواری افقی در دیوار به کار برده شده اند، از نشانه های معماری رومی بوده که هنوز کاملاً سالم و مشهودند.

تمام کوچه پس کوچه ها سنگفرش و رنگ غالب شهر، زرد پررنگ ولی رنگ و رو رفته ای است که با تابش نور خورشید به طلایی می زند، هوای شهر بیش از اندازه تمیز است، برای هر نفر، بیست و پنج متر مربع فضای سبز وجود دارد که به این علت، لقب گرین سیتی را هم یدک می کشد.

متز به خاطر دانشگاه بزرگی که دارد، فضایی کاملاً دانشجویی به خود گرفته و خارجی هایی که در شهر دیده می شوند عمدتاً دانشجو هستند. بسیار سخت است کسی را پیدا کنی که انگلیسی بلد باشد ولی اغلب اهالی، آلمانی می دانند و این، هم به خاطر نزدیکی به آلمان و هم به خاطر الحاق این شهر به آلمان طی دو دوره تاریخی است. اول به مدت 47 سال در سالهای 1871 تا 1918 و دیگری طی جنگ جهانی دوم بین سالهای 1940 تا 1944.

از مرکز شهر به هر جا که بخواهی بروی پنج تا سی دقیقه پیاده راه است، به همین خاطر شهر احتیاجی به مترو ندارد، فقط اتوبوس حمل و نقل شهری را انجام می دهد.
به علت تمرکز دینی متز در طول تاریخ، کاتدرال یا کلیسای جامع بزرگی در شهر واقع است که از معروف ترین کاتدرال های فرانسه به شمار می رود و حضور پاپ ژان پل دوم در سال نود و یک، بر این اعتبار صحه گذاشت.

شهر با اینکه کوچک است ولی به خاطر قشر دانشجو خیلی زنده به نظر می رسد، شبها با اینکه کوچه ها خلوت هستند ولی ذره ای احساس نا امنی نمی کنی. ساکنین اغلب در طول روز به هم بر می خورند و خوش و بش می کنند. کافه ها و بار ها همیشه پر از آدم است. بیشتر مارک های معروف در متز شعبه دارند حتی فروشگاه لوازم خانگی " آیکیا" که اندازه ساختمانش، از بیرون به اندازه شعبه دبی - که خیلی بزرگ است- به نظر می رسید، در و دیوار پر از پوستر نمایشگاه و کنسرت و تئاتر است.
تمام اینها به اضافه رنگ شهر، فضایی گرم و زنده را درست کرده که من شخصاً اصلاً انتظار آن را نداشتم، بعد از پنج روز گشت و گذار در گوشه کنار شهر و قدم زدن در کوچه پس کوچه های متز، لحظه ای از دیدن شهر و آدمهایش که به طور تیپیکال فرانسوی هستند، خسته نشدم.
عکسها از نیکات

برچسب‌ها:

شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۶
Berlin - Metz
اولین قطاری که ما را از برلین به شهر کوچک متز ( مِس ) در فرانسه می برد، راحت تر از هواپیمایی است که از دبی تا برلین را با آن آمدیم. تقریباً سیزده ساعت مانده به سال نو ، کنار پنجره قطار نشسته ایم و طبیعت بیرون را نگاه می کنیم، خبری از عید نیست!!.

در هشت ساعت و نیمی که در راهیم، قرار است دو بار قطار عوض کنیم. هر چه به سمت جنوب و غرب می رویم، سبزی زمین، زردتر می شود و رطوبت و سرسبزی شمال آلمان جایش را به سردی کوهستانی می دهد. میانه راه به فرانکفورت می رسیم، شلوغی شهر و صنعتی بودنش از ایستگاه قطار به نظرم می رسد ولی فقط پنج دقیقه در ایستگاهیم... اولین تعویض قطار در مانهایم انجام می شود و از اینجا تا ساربروکن که شهر مرزی آلمان و فرانسه است یک ساعت و نیم دیگر راه است. بین راه به کایزرز لاترن می رسیم و به خاطر شیبدار بودن خیابان هایش می توانیم کلی از شهر را ببینیم، قبلاً که فقط نام تیم فوتبالش را شنیده بودم فکر می کردم شهر بزرگی باید باشد، ولی کوچک و آرام و خلوت به نظر می رسید، خیلی هم سرسبز بود...
دیگر هوا تاریک شده که به ساربروکن می رسیم، مسافران قطار از اینجا تا متز، غیر از ما، فقط چهار نفرند که بعد می فهمم یکی شان که دختر جوانی است مامور قطار است. به خاطر تغییر کشور، نوع قطار هم عوض شد و دو تا واگن هم بیشتر نداشت، تقریباً قطار اختصاصی است. از برلین در شمال شرقی آلمان راه افتادیم و الان از جنوب غربی از آن خارج می شویم و وارد خاک فرانسه می شویم، تنها نشانه ای که خبر از تغییر کشور می دهد، تغییر زبان تابلوهایی است که از شهرها به چشممان می خورد. تمام شهرها تا متز، بسیار کوچک و سوت و کورند، تا آنجا که در یک ایستگاه، ماشین های مردم کنار ایستگاه و ریل قطار پارک شده.

ساعت هشت و نیم است. تنها ایستگاه قطار شهر متز، بزرگ تر و تمیزتر از چیزی است که انتظار داشتم از نظر نور شهر و رفت و آمد ماشین ها هم طوری است که به هیچ وجه مرده و خواب آلود به نظر نمی رسد.

چند ساعت دیگر سال تحویل می شود ولی خسته تر از آنیم که لحظه تحویل سال را بیدار باشیم. پس زنده باد توالت، زنده باد رختخواب!

برچسب‌ها:

پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۶
Berlin 6
در برلین به چند جای دیگر شهر سر زدیم که همه جاهایی هستند که تمام توریست ها آنها را می بینند. توضیحات کاملتر را راجع به جاهای دیدنی ای که رفتیم، در وبلاگ نیکی می توانید ببینید. فقط توصیه من این است که اگر حوصله بالا رفتن از 261 پله کلیسای جامع برلین را دارید، حتماً برلین 360 درجه را از بالای گنبد کلیسا تماشا کنید.
چند نکته پراکنده از برلین:

شهر برلین تمیز و امن به نظرم رسید.
ایستگاه های مترو با وجود کهنگی هیچ احساس کثیفی به من نداد، کهنگی اش جزو شخصیت ایستگاه شده بود.
مردم برلین مودب و بی آزار و بدون استرس بودند.
سرعت راه رفتن مردم خیلی معتدل است برعکس شهرهای صنعتی و تجاری که همه در حال دویدن اند.
غیر از یکبار، همیشه در مترو جای نشستن بود.
در برلین توریست زیاد دیدیم و ارتباط توریست ها و شهروندان هم یک همزیستی مسالمت آمیز است و به نظرم رسید معمولاً تا جایی که مجبور نباشند کاری به کار هم ندارند.
باز به نظر من، مردم کمی درون گرا هستند، ارتباط را به سختی برقرار می کنند ولی وقتی نخ رابطه را وصل کردی می توانی به استحکام آن مطمئن باشی.
یهودی ها ، ترک ها و چینی ها در محله هایی متمرکز شده اند که هر کدام از این قسمتها مغازه ها و رستورانهای متفاوتی بنا به نیاز همان منطقه دارند.
من قیافه غیر متعارف و عجیب غریب که نامتناسب با عرف عمومی باشد ندیدم.
تقریباً تمام دیوارهای برلین پر از نوشته های درشت و نقاشی بود.
در یک مرکز خرید که راه رفتم ، کافه ها و رستورانهایش بیشتر از مغازه ها به چشمم آمد.
در هر محله که راه بروی پر از کافه ها و رستورانهای دنج و خیلی باحال است که میزهای کم نورشان رهگذران را به سوی خود می خوانند.
ما ترجیح دادیم به جای دیدن موزه های بی شمار برلین، در خود شهر گردش کنیم ولی موزه های بسیار با ارزشی در برلین هست که آنهایی که اهل موزه هستند خوراک دو سه روزشان را در برلین پیدا خواهند کرد.
از نظر اتفاقات فرهنگی مثل کنسرت و نمایشگاه و تئاتر برلین چیزی کم ندارد به خصوص اگر با زبان و ادبیات آلمانی آشنا باشید.
بعد از ساعت هشت شب خیابانها تا حد مرگ خلوت می شوند.

قبل از اینکه آلمان را ببینم از زبان آلمانی خوشم نمی آمد ولی وقتی در فضای شنیداری زبان آلمانی قرار گرفتم، زبان تمیز و خوش لحنی به نظرم رسید به خصوص که ادای کلماتشان خیلی کامل است و حروف را نمی خورند. قبلاً نسبت به فرانسه و عربی هم همین احساس را داشتم که حالا از هر دو خوشم می آید، این البته به خاطر بی سوادی خودم و برداشت سطحی ای است که از این زبان ها داشتم، وگر نه هر زبانی برای خودش زیبا ، شیرین و کامل است.

کلاً می توانم بگویم برلین یک شهر زیبا و سر راست است. دوست داشتم فرصتی بود که شهرهای شلوغ تر آلمان مثل فرانکفورت یا مونیخ را ببینم، برلین آرام تر از چیزی بود که انتظارش را داشتم ولی جایی است که دلم برایش تنگ خواهد شد.

برچسب‌ها:

چهارشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۶
دیشب رسیدم دبی
بعد از برلین، به متز، استراسبورگ و پاریس رفتیم ، چند مطلب در متز که وقت بیشتری داشتم نوشتم ولی نرسیدم پستشان کنم. در پاریس هم که اصلاً وقت نوشتن پیدا نشد.حالا نوشته ها داغ داغ نیست ولی در عوض از هیجانات داخل سفر بیرونم و شاید قضاوتهایم کمی منطقی تر باشد.
حرف برای گفتن و نوشتن زیاد است. سعی می کنم سفرنامه را به همان روال ادامه بدم و کم کم پستش کنم.