پژمانبلاگ
شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۶
یک کامنت
این کامنت را آرمین عزیز برای مطلب قبلی راجع به ایفل نوشته که به دلیل طولانی بودن برایم ای میل کرده ولی حیفم آمد شما نخوانیدش به همین دلیل به عنوان یک پست جدا اینجا می گذارمش، عکس مطلب را هم او فرستاده:

زیارت قبول

برج ایفل برای من مثل کعبه می مونه.
در خانواده ما، با داشتن پدری معمار و فرانسه دان، با انبوه کتابهای معماری فرانسوی و آن عکس زیبا از ایفل، روزگاری که حتی نمی دونستم برج یعنی چی، ایفل بزرگ را می شناختم.
کودکی من با خاطره مبهم و دوست داشتنی این غول آهنی گذشت. تقصیر تو نیست پژمان جان، نمیشه از ایفل بگی و گفتنت شعر نباشه.

یادمه دوران کودکی همیشه کفشهامو چپ و راست می پوشیدم، اینجوری وقتی پاهامو به هم جفت می کردم از انحنای کفشها در محل چسبیدنشون به هم، شکلی کوچک از ایفل بزرگ ایجاد می شد. به هر کی که بهم می گفت کفشهاتو برعکس پوشیدی، با کمال شجاعت می گفتم " می خوام برج ایفل درست کنم "!! ( تصور کنید قیافه مربی کودکستان رو !)

سالها گذشت و من همچنان برعکس همه بودم با رویاهای عجیب. تا روزی که زندگی گوستاو ایفل و ماجرای اون برج رو می خوندم. برجی که موقتاً برپا شد برای نمایشگاهی در پاریس. ماجرای مبارزه گوستاو ایفل برای حفظ این شاهکار بسیار شنیدنی است.
بعد از پایان نمایشگاه، فرانسوی های سنت پرست به این برج " قناص !" که چهره شهر پاریس رو آلوده بود، اعتراض می کردند و این گوستاو ایفل بود که مبارزه ستودنی اش رو آغاز کرد و تا پایان عمر در راه حفظ این آرمان کوشید.
بد خواهان و کج اندیشان مردند ( و هرگز قانع نشدند ) اما آنچه ماند ایفل بزرگ بود و نسلی که آسمان را با اشاره او می شناخت.



سالها از کودکی من می گذره و من هنوز دوست دارم کفشهامو برعکس بپوشم و می دونم هر شب، جایی آن دورها، ستونی از نور تاریکی آسمان را شکسته. هنوز افسون آن ستون نور، نه عکسی در کتاب، که یادگار نبرد مردی است بزرگ. مبارزی بزرگ که نه پاریس، که قلب کودکان جهان، بی او چیزی کم داشت
.

1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
چه زیبا و شاعرانه....منهم اون لحظه که برای اولین بار کنارش ایستادم....و از اون بالاتر وقتی تو بالاترین نقطه اش ایستادم....قلبم از شادی میطپید...مثل اینکه دنیا رو فتح کردم.......در ضمن پسرم....منهم آرزو دارم.....نه تنها به آرزوهای امروزت...بلکه به آرزوهای فرداهات هم برسی....