پژمانبلاگ
چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۰
چاله خاطرات
همه چیزش همانطور است که بیست و چند سال پیش بود.
پس از بیست و دو سال، پایم را که داخل کوچه می گذارم، صدای فریاد بچه های دبستان پسرانه، مرا به آن دوران و تمام خاطرات خوب و بدش می برد.
از در پشتی دبستان وارد می شوم، از دوران ما، فقط بابای مدرسه است که هنوز سر جایش است. تمام معلم ها بازنشسته شده اند. مدیر که قیافه اش داد می زند مدیر یک مدرسه دولتی است، در حال مواخذه یک معلم است که به شاگردانش گفته در سال 2027 شاید یک سنگ بزرگ به کره زمین بخورد و زمین و هرچه در آن هست نابود شود. گویا خانواده ها به مدیر اعتراض کرده اند که این حرف ها چیست که معلم سر کلاس می زند.
وقتی به مدیر و معلم می گویم تمام پنج سال را در این دبستان درس خوانده ام، معلم که طبع شوخی دارد می گوید کدام شیشه را دلت می خواهد بشکنی؟! بگو برایت خلوت کنیم بروی هر چه می خواهی سنگ بزنی به شیشه و تمام عقده های بچگی ات را خالی کنی.
کمی در اتاق مدیر روی یک صندلی در گوشه اتاق می نشینم و آنها به جر و بحث خودشان مشغولند، یک پسر داخل می شود و از مدیر چیزی می خواهد و او با غضب می گوید اینها به من مربوط نیست برو به خانم فلانی بگو. احساس می کنم روح هستم، مثل اینکه کسی مرا نمی بیند، مثل اینکه آمده ام به بیست و دو سال پیش و الان است که خودم از در بیایم تو و با مدیر سر و کله بزنم.
به حیاط می روم و دور تا دورش قدم می زنم، چقدر کوچک تر از چیزی است که در خاطراتم هست. نقاشی های تانک و مسلسل و نارنجک و شهید فهمیده که آن موقع به دیوارهای حیاط بود، جایشان را به گل و سبزه داده اند. پناهگاه زیر حیاط که امتحان های مان را در آن می دادیم و گاهی وسط امتحان، صدای آژیر و موشک می آمد، امروز به انباری تبدیل شده و درب آن مهر و موم است.
لحظاتی گوشه حیاط می نشینم و ساختمان و پنجره کلاسها را نگاه می کنم و می روم.
دلم می خواهد راه بروم، گاهی افتادن در چاله خاطرات خیلی انرژی می برد. باید پیاده راه بروی تا هضم اش کنی.

مدرسه و بابای مدرسه همانطور که بودند سر جایشان هستند، من دنبال جای خودم می گردم.

برچسب‌ها: ,