پژمانبلاگ
سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۴

دیشب فیلم مستند بسیار زیبای "بچه های روسپی سرا " * را دیدم. خانم فتو ژورنالیستی به محله قرمز کلکته در هندوستان ، جایی که تمام خانه ها فاحشه خانه است، نقل مکان می کند و دو سال در همانجا اقامت می کند. در این دو سال برای8 نفر از بچه هایی که در آن خانه ها به دنیا آمده اند و بزرگ شده اند و هیچکدام حتی شهر کلکته را ندیده اند، کلاس عکاسی می گذارد و به هر کدام یک دوربین ارزان قیمت می دهد تا عکس بگیرند، نتیجه بعد از دو سال، شگفت انگیز است. این فیلم به طرز با شکوهی تاثیر مستقیم هنر بر زندگی انسان را به تصویر می کشد تقریباً در تمام مدت فیلم بغض گلویم را می فشرد و اشکی که نمی خواست بریزد گوشه چشمم جا خوش کرده بود. تصاویرش از ذهنم بیرون نمی رود.
* Born Into Brothels
دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۴
دیشب یک خواب جالب دیدم. خواب دیدم کارم به اداره ای افتاده که و در آنجا مسئولی که من با او کار دارم هندی حرف می زند و من هیچی نمی فهمم ، طرف هم انگلیسی بلد نیست. نکته جالب این بود که تمام این زبان هندی که این آقا صحبت می کرد از ذهن ناخودآگاه من بیرون می آمده، یعنی ذهن من با شنیده هایی که از لغات هندی داشته ، جمله سازی کرده و تحویل خودم داده به طوری که من متوجه نشوم! جل الخالق!!!چه می کنه این مغز لامسب!!!
پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۴
عجب دنیای غریب شلوغی شده . احساس می کنم به زودی جنگ مذاهب و اعتقادات در می گیرد ، چیزی بد تر از جنگهای صلیبی، آنجا که خط قرمز توهین به اعتقادات شخصی ، شکسته می شود ، دیگر فقط چنگ و شمشیر است که حکم می کند. تابو هایی که به راحتی شکسته نمی شد ، هر روز در حال شکسته شدن است، حرف های پشت دیوارها و عقایدی که فقط در اجتماعات دوستانه گفته می شد، حالا در روزنامه ها چاپ می شود و دنیا را به هم می ریزد ، این روزها به جای کلام ، سنگ بر سر و روی یاوه گو انداخته می شود، مفری پیدا شده که هر کس با هر دین و آئینی ، بهانه ای دارد برای تخلیه تمام حرف های نگفته.
خنده ها ظاهری شده، تعداد عزاهای عمومی زیاد می شود، رنگهای مرده جان می گیرند، ساختمانها و خانه هاست که ویران می شود، همه جا مرگ است که حرف اول را می زند، پولدارها می ترسند، بی پول ها پشت روزمرگی فریاد می زنند، این یکی تهدید می کند ، آن یکی تکذیب، دیگر فقط اسلحه و بمب حرف می زنند.

تصویر کره زمین آرام آرام به سیاهی فِید می شود...
تماشاگران محترم، به پایان فیلم نزدیک می شوید!!!
چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۴
دیروز صبح در دوبی باران خوبی بارید، البته اینها اینقدر باران ندیده اند که با یک نم کوچک شهر به هم می ریزد. مسیر خانه تا محل کارم که بدون ترافیک 17 دقیقه و با ترافیک معمولی 50 دقیقه است، دیروز 2 ساعت ناقابل طول کشید ! امروز هم رادیو اعلام کرد که فقط دیروز صبح 500 تصادف در دوبی روی داده که آمار قابل تاملی است.
جالب است بدانید به تعداد نصف جمعیت دوبی ، ماشین در این شهر هست و با توجه به اینکه قشر عمده ای که کارگر باشند ماشین ندارند ، این تعداد نشان دهنده تعدد ماشین در خانواده هاست،در بعضی از خانواده های عرب ، نه تنها برای هر یک از اعضای خانواده یک ماشین هست، بلکه بعضی از اعضا برای هر کار یک ماشین دارند، مثلاً پسر خانواده یک ماشین اسپورت دارد برای دختر بازی و یک ماشین شاسی بلند دارد برای رفتن به سر کار و دیدن دوستان! همین.
شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۴
اسمش سانجیت است. هندی ، 40 ساله ، سبزه رو ، با موهای کم ولی جو گندمی و چشمهایی مهربان و لبخندی که همیشه بر روی لبانش است. در یک مجتمع خیلی کوچک کار می کند، این مجتمع چند اتاق دارد که باید هر بار بعد از استفاده، برای مراجعه کننده بعدی تمیز باشد. کار او نظافت این اتاق های کوچک است، حقوق، 400 درهم امارات برای یک ماه ( یعنی حدود یکصد هزار تومان که در امارات پائینترین حقوق است ) ، در یک اتاق 12 متری با 10 نفر دیگر به طور اشتراکی زندگی می کند که بتواند نصف حقوقش را برای خانواده اش در هند بفرستد، 4 سال هم هست که به کشورش نرفته.
چشمش خیلی به دست مشتریان است ، اگر کسی یک بار فقط یک درهم کف دستش بگذارد ، اتاقک را برای او تمیز تر می کند، مشتریان این مجتمع چهار اتاقه ، بیشتر کارگرانند ، که آنها هم وضعی شبیه سانجیت دارند ، ولی بعضی وقتها ، توریست های پولدارهم به آنجا سر می زنند که وقتی وارد می شوند حاضرند بیشتر از 50 درهم برای کارشان بپردازند ولی وقتی کارشان تمام می شود ، فراموش می کنند که این تمیزی و این سرویس را مدیون چه کسی هستند.
بر سر در مجتمع با حروف بزرگ نوشته شده : توالت عمومی ، مردانه لطفاً تمیز نگاه دارید.
چهارشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۴
یک بو و کلی خاطره
امروز یک آقایی از کنارم رد شد که بوی مداد می داد!؟ جدی میگم بوی خود مداد کاملاً مثل تراشه های مداد که تو مداد تراش جمع می شه. در یک لحظه تمام ایام دبستانم اومد جلوی چشمام ، بوی تمام نیمکت ها و معلم ها و دفترهای قدیمی ، با رد شدن همین یک نفر از مشامم گذشت. شدیداً هم مشغول کار بودم ، مثل اینکه یک لحظه زمان اسلو موشن شد و به جای کار فقط فیلم ایام دبستانم را دیدم بعد دوباره زمان به حالت عادی برگشت و همه چیز به حالت عادی برگشت ولی خاطره این بو هنوز در ذهنم هست.
یکشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۴
دلیل تاخیر طولانی در این وبلاگ ، گیر سه پیچ به خواندن کتاب داوینچی کد به زبان اصلی بود. از یک جای داستان دیگر نشد کتاب را زمین بگذارم و تمام وقت آزادم به خواندنش گذشت، ولی اتفاق بسیار خوبی برایم افتاد، و آن این بود که شاخ غول را شکستم و با عزم جزمی که داشتم یک کتاب انگلیسی از اول تا آخر تمام کردم و راه خواندن کتابهای بعدی هم هموار شد، کلی کلمه جدید یاد گرفتم و از آن بهتر با انگلیسی نوشتاری یا ادبیاتی، آشنا شدم که با زبان محاوره بسیار فرق دارد . یک مطلب جالب اینکه معنی بسیاری از کلمات را از آوای کلمه و جایی که در جمله قرار گرفته بود درک می کردم ، بعد از چند بار که به این حس اعتماد نکردم و به دیکشنری رجوع کردم فهمیدم باید بهش اعتماد کنم و جلو برم که بسیار سرعت خواندنم را بالا برد، یعنی یاد گیری کلمه به صورت مفهومی نه با معنی فارسی و الان معنی فارسی بعضی از کلمات را نمی دانم ولی مفهوم و وزن احساسی اش را می شناسم که برایم از آن چیزی که در دیکشنری نوشته شده ملموس تر است.
خود کتاب هم که بسیار جالب بود که قبلاً تبلیغش را کرده ام.
این ایام از اینترنت و وبلاگ خوانی و خبر و فیلم هم کمی دور بودم ولی یک فیلم آلمانی دیدم به نام "بدو لولا،بدو" که بسیت دقیقه از یک ماجرا را سه بار به بیننده نشان می دهد و در هر کدام، ماجرا به صورت متفاوتی پیش می رود و تمام می شود. دی وی دی هر سه رنگ کیشلوفسکی هم به دستم رسیده که می خواهم بعد از چند سال سر فرصت دلی از عزا در بیاورم.
دوبی هم خوب است و روزهای آرامی را قبل از هجوم توریستهای ایرانی در ایام نوروز و کنسرت داریوش و برایان آدامز می گذراند.