پژمانبلاگ
دوشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۶
30
همیشه فکر می کردم چطور می شود آدم تولد خودش یادش برود. چطور زنها شوهرهایشان را با خبر روز تولدشان سورپرایز می کنند. امسال خودم تا دو سه روز پیش یادم نبود که تولدم نزدیک است. آنقدر تاریخ برایم عظیم شده که سخت می توانم چیزی را با مقیاس " روز " بسنجم. هزاره و قرن و سال در ذهنم می چرخند، مگر یک روز هم مهم است؟ مگر چه کسی یادش است آدمهایی که در تاریخ چیزی را به یادگار گذاشته اند، چند سال عمر کرده اند، اجزای تاریخ را با سنشان می شناسیم یا با کارهایشان؟…
کلی از این فکر های تخمی تخیلی در ذهنم می چرخند و فراموشی ام را توجیه می کنم. خودم را به بی خیالی می زنم و آنهایی که دوستم دارند و دوستشان دارم گوششان بدهکار حرف های من نیست.
روز تولد بهانه ایست برای اینکه بدانی دوستت دارند و بودنت برای خیلی ها مهم است. برای اینکه بدانی نسبت به آنها که دوستت دارند مسئولی، برای اینکه یادت بیاید که با همه بی خیالیت، جایی از وجودت که نمی دانی کجاست غنج می رود وقتی می فهمی کسی روزی را یادش بوده که تو داشتی فراموش می کردی.

امروز سی ساله شدم. ولی هنوز بیشترین چیزی که در وجودم زنده است، کودکی است.
3 Comments:
Anonymous ناشناس said...
Koodaki ke ta akhare omr ba adam hamrahe,bazia az hamrah boodanesh khabardaran bazi ha ham na....
ketabe The games people play ro age vaght kardid bekhunid.unvaghte ke adam be asarate in hamrahe hamishegi tu zendegish bishtar pei mibare.

Anonymous ناشناس said...
برای همین همیشه پسر کوچولوی خودمی

Anonymous ناشناس said...
آقا تولدت مبارک. ببخشید دیر تبریک می گم، این چند روز خیلی درگیر بودم. ایشالای سال های سال به پای خانوم پیر شید.