پژمانبلاگ
سه‌شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۶
Strasbourg - Paris
قطاری که قرار است ما را از استراسبورگ به پاریس برساند، بسیار تمیز و مناسب است و نوید یک سفر چهار ساعته راحت را می دهد. به قیافه آدمهای دور و بر دقت می کنم. دو نفر از همسفرانمان توجهم را جلب می کند.

یکی خانمی حدوداً 40 ساله، لاغر، قد بلند، با موهای حنایی کوتاه که به طور نامرتب به جهات مختلف آنها را به هم سنجاق کرده، چشمانی روشن و صورت کم و بیش کک مکی و نه چندان زیبا و مجموعه نگاهی که مستقل و قدرتمند نشانش می داد. ساک دستی بزرگش را جاسازی می کند و چند لایه لباس های گرمش را از تن در می آورد و با یک لایه لباس قهوه ای سوخته و نارنجی رنگ با طرح کاملاً شرقی، شلوار و چکمه، روی یک صندلی که معلوم است شماره اش را ندارد می نشیند. بعد از چند دقیقه صاحب صندلی آمد و بلندش کرد و مجبور شد جایش را عوض کنداین خانم از اول تا آخر سفر، وقت زیادی را صرف دوختن یک تکه لباس با کیت خیاطی کوچکی که به نظر می رسید همیشه همراهش است ، کرد. دوست دارم برایش داستان بسازم که با اینکه دو فرزند از شوهر احمق اولش – یا شوهر اول احمقش – دارد، با دوست پسر دانشجوی چند سال کوچکتر از خودش در استراسبورگ زندگی می کند و عاشق قهوه است، لباسش را هم از یک مغازه دست دوم فروشی خریده، الان هم می رود پاریس بچه هایش و چند دوست را ببیند و برگردد...

... بوی مسافر بعدی داستان را خراب می کند...

بوی الکل متعفن مثل الکلی که بالا آورده شده با ورود مرد جوان ولی شکسته ای، کوپه را برداشت. مرد شیشه آبجویش در دست و گوشی ام پی تری پلیر در گوشش است و آنقدر صدای موسیقی هارد راکش بلند است که می توانی فریاد های خواننده را بشنوی، تمام لباس هایش آرم گروه " آیرن میدن" دارد و زیور آلاتش با علامت اسکلت و مرگ از همه جایش آویزان است . چشمانش هم کمی تا به تا می زند. تمام مدت سفر سرش را به صورت هیستریکی تکان داد و زیر لب موسیقی ای را که می شنید زمزمه کرد. این آقا با این هیبت رفت دو ردیف جلوتر از ما درست روبروی یک دختر تنها نشست که صدای زنگ موبایلش صدای گنجشکان درباغ بود! حالا تصور کنید این فضای متضاد را ... دخترک سه ساعت از چهار ساعت سفر را به این امید که این منبع استرس بخوابد یا صدای موسیقی اش را کم کند یا آبجویش تمام شود تحمل کرد، ولی وقتی طرف رفت آبجوی سوم را گرفت و صدای موسیقی اش – که در گوشش بود – تا شش ردیف آنطرف تر می رفت، تصمیم گرفت جایش را عوض کند. من تمام مدت از آینه ای که در بالای سرمان نصب بود نگاهش کردم.

بعد از دیدن کلی آدم تیپیکال و تعریف شده، این دو نفر نشانه هایی بودند از شهری که به سمتش می رفتیم، شهر آدمهای رنگارنگ و تعریف نشده.

برچسب‌ها: