پژمانبلاگ
پنجشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۶
پژمان ِ بلا، موش ناقلا ...قسمت دوم
تمام شب را با فکر موش به دام افتاده در تله موش گذراندم، در خواب هم یک چیزهایی راجع به آن دیدم. راستش نمی دانستم چطور باید با این موجود برخورد کنم هیچ احساس خاصی مثل ترس یا چندش نداشتم ولی برای روبرو شدن با آن هم هیچ ایده ای نداشتم.
صبح که آمدم دیدم از خیارهای هر دو تله مقداری گاز زده شده ولی هیچکدام از تله ها عمل نکرده اند، حالا خوب بود وقتی میام خیارها را بردارم دستم می رفت زیر تله ، آن دیگر آخر فیلم بود... اینجا بود که فهمیدم با موجودی طرفم که دارد از نظر هوشی با من کل کل می کند و یک حس احترام و از طرفی مبارزه طلبی در من بیدار شد، مثل وقتی که می دانی با دشمنی طرفی که اندازه تو یا حتی بیشتر از تو می فهمد، آنوقت است که بیشتر از اینکه جنگ با آن دشمن برایت مهم باشد، جنگ با توانایی های خودت اهمیت پیدا می کند. اینجا بود که در دلم به این جناب موش گفتم یا من تو را می گیرم یا تو مرا از رو می بری، ولی جنگ آغاز شده بود.
شب دوم تله را کمی حساس تر و با نان و مربا کار گذاشتم، باز صبح که آمدم دیدم یکی از نانها کاملاً غیب شده و از نان تله دوم هم تقریباً نصفش خورده شده. در این روز به یک مشکل فلسفی برخوردم و آن اینکه چرا باید او را بکشم ، موجودی که اینقدر می فهمد که از روی تله ای که من می ترسم به آن نزدیک شوم غذا برمی دارد چرا باید بمیرد، بعد همان حس جنگ طلبی و رو کم کنی ام که بیشتر با خودم بود تا با او دوباره قوت گرفت و شب بعدی دو تکه شیرینی کوچک را به زحمت زیر ضامن تله موش ها جا کردم به طوری که برای برداشنش حتماً احتیاج به فشار دادن صفحه حساس تله بود و از طرف دیگر یکی از تله ها را آنقدر حساس و مویی کار گذاشتم که احتمال دادم بر اثر گرمایی که در فضا بوجود می آید و انبساط ضامن، تله خود به خود عمل کند، با این وصف همچنان امید نداشتم گیر بیافتد و دیگر داشتم باهاش حال می کردم و تسلیم می شدم... ولی افتاد.
صبح شنبه که آمدم دیدم کله اش زیر همان تله حساس گیر کرده و مرده بود، از شدت ضربه تله پشت و رو شده بود، یعنی صورتش را نمی دیدم و در عین حال شیرینی آن یکی تله برداشته و خورده شده بود. کمی بزرگ بود و فقط از گردن در تله افتاده بود، چشمهایش همچنان با مزه و معصوم بودند، با احترام زاید الوصفی جنازه اش را به همراه تله به آشغالدانی سپردم.
بعد از تمیز کردن بالا و پیدا کردن خانه اش و چیزهایی که در خانه اش پیدا کردم، فهمیدم حداقل سه ماهی بوده که پیش ما زندگی می کرده و در تمام این مدت، من کوچکترین شکی به وجودش نکرده بودم. شاید اگر با آن چای کیسه ای کذایی وجودش لو نمی رفت همچنان زندگی مسالمت آمیزی کنار هم داشتیم.
در پست بعدی راجع به خانه اش و تجربیاتی که در مورد موش و موشگیری به دست آوردم خواهم نوشت، شاید یک روز به دردتان بخورد...

ادامه دارد...
2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
داستان تام و جری داشتی پس!

Anonymous ناشناس said...
اي بابا اقا پژمان تو دنيا اينمه جنگ وبكش بكش هست شما در مورد يك چيز رمانتيك و عشقي چيز مي نوشتي !
مثلا در مورد بوسه اي در مسجد!