پژمانبلاگ
سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹
نیویورک، یک روز مانده به بازگشت
ساعت دو بعد از ظهر یک روز ابری، تنها در خانه دوستم در خیابان بیست و سوم منهتن، پشت پنجره ای که پرده سفید کرکره ای دارد و از قسمت کوچکی که باز است، کمی باد سرد به داخل اتاق می فرستد، نشسته ام و آخرین روز اقامتم در نیویورک را می گذرانم.
پنجره های ساختمان روبرو که از اتاق من دیده می شوند،غیر از دو پنجره، عموماً آرام و خاموش اند، این ساعت از روز بیشتر مردم سر کارهایشان هستند و خانه هایشان را بی جنب و جوش رها می کنند.
در یکی از آن دو پنجره که درست در یک ردیف عمودی در دو طبقه پشت هم قرار دارند، خانمی مشغول مرتب کردن اتاق خوابش است و در دیگری، درست زیر همان اتاق خواب، پسر جوانی، کلاه به سر، مشغول کاری دقیق است، کاری مثل تراشیدن سنگی پر ارزش، از اتاق پیداست که شکلی شبیه کارگاه دارد و میزی که پسر روی آن کار می کند پر است از ابزار کوچک و یک چراغ مطالعه که به طور متمرکز روی محل کار پسر نور می تاباند.
از یک ساعت پیش که پس از یک گردش کوتاه در محله، به خانه برگشته ام، می خواهم بروم بیرون، ولی یک حس رخوت انگیز غریب، در خانه نگاهم داشته. شاید چون همه چیز اینجا توی خانه زیادی آرام است و می دانم به محض اینکه پایم را از در بیرون بگذارم، وارد دریای بی توقف جمعیت نیویورکی خواهم شد که بدون نیم نگاهی به تو، با عجله به کارهایشان می رسند. آنقدر دریایشان روان است که تو را با خود همراه می کند و بعد از چند دقیقه می بینی تو هم جزو همان جمیعت پر عجله ای هستی که برای سه دقیقه زودتر رسیدن به مقصد، به سمت مترو می دوند و لای درب مترو گیر کرده و نکرده، خود را به داخل مترو می اندازند.

اینجا نیویورک است. ابری، کمی سرد، کمی بارانی، یک روز پیش از آنکه پس از دو هفته اقامت ترکش کنم.

برچسب‌ها: , ,