پژمانبلاگ
چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۹
نیویورک 1
زَک (Zack) آسانسورچی آسانسور دستی قدیمی ای است که مسافران این هتل یکصد و سه ساله در منهتن نیویورک را به اتاق های کوچکشان می رساند. من را که مثل موش آب کشیده شده ام و از چمدان و کوله پشتی و کاپشن نازک پائیزه ام آب می چکد، نگاه می کند و می پرسد از کجا آمده ام، می گویم از دوبی، مثل همه آمریکایی های دیگری که پس از آن نام این شهر را از زبانم شنیدند، هیجان زده می شود و باز می پرسد در نیویورک چه می کنم. می گویم برای دویدن در ماراتن آمده ام. هیجان زده تر شماره مربوط به دویدنم را می پرسد تا روز مسابقه از طریق وبسایت نتیجه ام را دنبال کند. می گوید که چند دونده دیگر هم از نقاط دیگر دنیا برای دویدن در ماراتن به این هتل آمده اند.
چهره اش خیلی شرقی است، نامش را می پرسم و می گویم چهره ای بسیار شرقی داری، می گوید همه همین را به من می گویند، می دانم که پدر بزرگم از اروپای شرقی است ولی خودم در استتن آیلند نیویورک به دنیا آمده ام.

زَک اولین هم صحبتی است که پس از ورود خیس آلودم به نیویورک با او برخورد می کنم. پس از اینکه از فرودگاه سوار مترو شدم، اولین مواجهه ام با شهر نیویورک، بیرون آمدن از ایستگاه خیابان چهاردهم منتهن بود. باران بسیار شدید در حال باریدن بود و مردم دنبال سرپناه می گشتند. هوا بسیار سرد تر از چیزی بود که انتظارش را داشتم و خودم را برایش آماده کرده بودم. مسیر ده دقیقه ای از ایستگاه مترو تا هتل را کاملاً خیس شدم و لرزیدم.
فضای راهروی هتل از آنهایی است که انتظار داری بوی سیگار بدهد ولی نمی دهد. نور کم، موکت قرمز رنگ و رو رفته و درهای قهوه ای سوخته، راهروی باریک هتل را احاطه کرده اند.

ساعت تازه نه صبح است و حیفم می آید در هتل بنشینم. پس شال و کلاه می کنم و در باد و باران شدید، دوباره به خیابان می زنم تا برای اولین بار با شهری که بسیار مشتاق دیدنش بودم، آشنا شوم.

ادامه دارد... ولی نه خیلی زود.

برچسب‌ها: , ,