پژمانبلاگ
پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۸
وین

خب، سفر رفتم و برگشتم و چیزی ننوشتم. همیشه در حین سفر، سفرنامه را می نوشتم ولی امسال حال و هوایم متفاوت است و مطالبی کوتاه و کلی راجع به سفر خواهم نوشت. از طرفی کار زیاد هم کمی وقتم را برای نوشتن می گیرد.



در مجموع این هشت روز مسافرت، سه روز و نیم آن در وین گذشت، نیم روزی در راه و باقی در پراگ. اگر فقط بنا بر مقایسه باشد، پراگ آنقدر پر رنگ و غلیظ بود که امروز، پس از گذشت یک هفته از مسافرت، در خاطرم از وین تصاویری کمرنگ باقی مانده است ولی همین تصاویر، تصاویر ماندگاری اند و در مجموع خوشحالم از اینکه وین را دیدم.


اگر بخواهم شخصیت شهر وین را تصویر کنم، آنچه که از این اقامت کوتاه می بینم، تصویر پیرمردی خوش پوش و مودب و تمیز است که آرام حرف می زند، مهربان است، آرام راه می رود، عصای گران قیمت دارد، در رستورانهای شیک و کمی گران غذا می خورد، موسیقی یا نقاشی را خوب می داند، مهمان نواز است و آلمانی و انگلیسی را به راحتی صحبت می کند. ولی احترامی که برایش قائلی، به تو اجازه نمی دهد با او شوخی کنی و سر بسرش بگذاری و با او خوش بگذرانی. می توانید با هم به یک رستوران خوب بروید و حرف های جدی بزنید و شراب بخورید، ولی اهل کافه و حرف های خودمونی نیست.


وین آرام بود، آرامتر از چیزی که انتظارش را داشتم، شاید به همین خاطر بود که شبهایش زیباتر از روزهایش به نظرم رسید. همه چیز سرجای خودش است و وقتی در فضای شهری راه می روی، خودت را جزوی از آن احساس می کنی.

نگاه مردم، مهربان و با احترام است. در این چند شهر اروپایی که تا به حال دیده ام، مردم وین مودب ترین مردمی بودند که با آنها برخورد داشتم. با هیچ کس برخورد نکردم که انگلیسی نداند و اگر کمکی از او می خواهی، در کمک کردن درنگ کند.

دانوب را آنقدر که باید ندیدم، شاید هم خودش دوست داشت کمتر دیده شود و مثل سن در پاریس یا تمز در لندن یا ولتاوا در پراگ، نمی خواهد آنقدر زیاد توی چشم باشد.


باغ وحش وین را که بنا به روایتی بهترین باغ وحش اروپا و بنا به روایتی بهترین باغ وحش دنیا است، دیدم. من تنها باغ وحشی که در عمرم رفته ام، باغ وحشی است که زمان کودکی ام، در یکی از کوچه های شمالی خیابان ولی عصر قرار داشت و تصاویر محو و کثیف آن باغ وحش، با حیوان های بی حال در زندانهای انفرادی به هم چسبیده، تنها مفهومی از باغ وحش بود که در ذهن من جای داشت. پس از آن و بعد از این همه سال، این باغ وحش را دیدم که پارکی بسیار زیباست که حتی از راه رفتن در آن خسته نمی شوی، چه برسد به اینکه حیات وحش را هم به تماشا بایستی. کودکان وینی را می دیدم که با ولع و لذت کنجاوی شان را ارضا می کردند و یاد کودکی خودمان افتادم و ....


وین –به نظر من- از آن شهرهایی است که اگر در آن زندگی کنی و آلمانی بدانی، می توانی ارتباط خوبی با آن برقرار کنی و لا به لای تارهایش خودت را بتََنی، ولی اگر توریستی از آن عبور کنی، لایه های زیرینش را از دست خواهی داد و چیزی که در رو می بینی، همان جذابیت های توریستی تعریف شده ای است که راهنمای تورها، به همه نشان می دهند ولی بعد از دیدن آنها به دیوار سختی از صمیمت برخورد می کنی که به راحتی نمی توان در وین از آن عبور کرد. وین را نمی توان در سفر کوتاه، شناخت. باید محرم باشی تا چیزهایی را به تو بگوید.


اگر گذرتان به وین افتاد، یادتان باشد، شنیستل وینی از دستتان در نرود به خصوص اگر در رستوران "فیگل مولر" آنرا بخورید. خوردن آن با سالاد سیب زمینی که کنار آن سرو می شود، تجربه جدید و به یاد ماندنی ای است.


تا یادم نرفته بگویم که دیدن کنسرت ارکستر سمفونیک شیکاگو به رهبری برنارد هایتینگ، تجربه ای بسیار بسیار بسیار لذت بخش بود از دیدن خود سالن کنسرت گرفته تا لحظه لحظه اجرا که سعی کردم تا جایی که می توانستم گوش شوم و بشنوم.اگر بعداً وقت شد، بیشتر درباره اش می نویسم.


برچسب‌ها: ,

1 Comments:
Anonymous هرمز said...
من تو این خیابونی که عکسش رو گذاشتی بودم، تقریبا میشه ۷ ماه پیش.