پژمانبلاگ
سه‌شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۶
ساختمانی هست که تقریباً هر روز در آن کار دارم و باید سری به آن بزنم، یکی از آسانسورهای آن رو به خور دوبی است و من همیشه ترجیح می دهم با آن آسانسور بالا بروم حتی اگر آسانسورهای دیگر خلوت تر باشند، همیشه هم روند کار اینطوری است که وارد آسانسور می شوم و دکمه طبقه مورد نظرم که یک طبقه مانده به آخر است را فشار می دهم و بدون آنکه به پشت سرم نگاه کنم که چه کسانی پشت من وارد آسانسور شده اند ، پشت به همه سرنشینان و رو به شیشه می ایستم و بیرون را تماشا می کنم و به حرفهایی که هر بار با زبانی در پشت سرمن رد و بدل می شود گوش می دهم، معمولاً هم وقتی به طبقه مورد نظر می رسم آسانسور خلوت شده ، گاهی اصلاً کسانی که وارد و خارج آسانسور می شوند را نمی بینم. این را گفتم تا برای داستانی که در زیر می نویسم تصویر بهتری داشته باشید.

دیروز مثل همیشه وارد آسانسور شدم و دکمه را زدم، همزمان با من مردی با ته ریش جو گندمی و حدوداً چهل ساله وارد شد و دکمه طبقه آخر را زد، من نیم نگاهی بهش انداختم و مثل همیشه رفتم رو به شیشه و پشت به در ایستادم، مرد پشت سرم گفت : " بیا بابا جون، زود باش در بسته میشه " و یک نفر دیگر وارد آسانسور شد و در بسته شد و راه افتادیم.
هنوز به طبقه اول نرسیده بودیم و مرد که معلوم بود دارد بیرون را نگاه می کند با یک حالت فخر فروشانه ای گفت: " اینجا کجا ، مالتا* کجا !!؟ ویوی اینجا رو به خوره ولی ویوی مالتا رو به دریای مدیترانه... نمیدونی چی بود اونجا " در لحن بیان جمله آخرش حسرت موج می زد، نفر سوم که وقتی حرف زد فهمیدم همسر این آقاست و باز هم معلوم بود هیچکدام یک درصد هم حدس نزده اند که من ایرانی ام، با لحن شیطنت آمیز و پر از طعنه ای گفت: " دخترهاش چطور، حسابی خوشگل بودند نه ؟!"
مرد با لحنی که انگار سوال را خوب متوجه نشده باشد – ولی خیلی هم خوب متوجه شده بود – گفت : " بیشتر عرب و اسپانیایی قاطی بودند، نه خیلی هم خبری نبود " همچین گفت خیلی خبری نبود که معلوم بود خیلی خبرها بوده، تازه عرب و اسپانیایی که باید خیلی خوب چیزی از آب در بیاید! . زن با همان لحن و با طعنه بیشتر گفت : "ببین من دیگه بعد از این همه سال دستتو خوندم ها می دونم میری مسافرت چی کارها می کنی" اینجا بود که من داشتم له له می زدم تیپ و قیافه این خانم را ببینم که با صدای زنگ آسانسور این آرزو محقق شد و به سمت در برگشتم ، خانمی بود با حجاب بسیار کامل و بدون آرایش و ساده و با استیلی کاملاً مذهبی از آن تیپ ها که تمام تفریحاتشان رفتن به جلسات مذهبی زنانه است، ولی نگاهش خیلی ساده تر و مظلوم تر از این بود که باور کنم این جملات را از دهانش شنیده ام، اگر می خواستم شغلش را حدس بزنم می گفتم معلم دینی یک دبیرستان که شاگردانش دوستش دارند. حالا من این همه نتیجه را در همان یکی دو ثانیه ای که از آسانسور بیرون می رفتم چگونه گرفتم نمی دانم! ولی فهمیدم که شاهد مکالمه ای خیلی خصوصی بودم که به هیچ عنوان در شرایط معمولی امکانش برای کسی پیش نمی آید.

از آسانسور که بیرون می رفتم آقا برای اینکه موضوع صحبت را عوض کرده باشد شنیدم اشاره ای به کچلی من کرد و اینکه اینطوری چقدر راحت تر و شیک تر است... درب آسانسور بسته شد و من در سکوت راهروی طبقه یکی مانده به آخر، صدای قدمهایم را می شنیدم و هزارتا فکر غیر از کار خودم در سرم می چرخید، از سفر مجردی آقا بگیر تا تظاهری که در تمام مناسبات اجتماعی مان ریشه دوانده.

*مالتا کشوری است تشکیل شده از چند جزیره که در دریای مدیترانه بین جنوب ایتالیا و لیبی قرار دارد.
4 Comments:
Anonymous ناشناس said...
salam.entoor ke tooye roozname hamshahri neveshte bood bayad ye hesabe banki saman be hamoon mablaghe blit ke ya 150 ya 300 hast baz mikoni va blitet ro migiri.akhe hamsare manam asheghe shajariane va mikhd bere.elbate gharar bood emrooz etelaate kamel ro bezanan ke man hamsahri giram nayamd emrooz.

Anonymous ناشناس said...
what are you doing in Twin Tower 22th floor very day ?

Blogger sareh said...
salam
hamishe az neveshtehatoon lezat mibaram. merc.

Anonymous ناشناس said...
خیلی داستان داغی بود...من رو که می شناسی می میرم برای این ماجراها
ولی تامل برانگیز بود خیلی زیاد