پژمانبلاگ
دوشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۶
برای آنها که با البرز الفتی دیرینه دارند
دیروز یک سفر ذهنی به ایران کردم و اختصاصاً رفتم قله توچال و از اوسون برگشتم. سفری که حدود 8 سال مدوام آخر هفته ها انجام می شد- البته نه فقط همین یک مسیر- و غیر از بعضی آدمها، برای بیشترین چیزی در ایران که دلم تنگ می شود همین سفر یک روزه به دل البرز است.

چشمانم را بستم و مثل جمعه های پنج شش سال پیش ساعت سه و نیم صبح به خیابانهای خلوت تهران پا گذاشتم و بوی خلوتی اول صبح به مشامم خورد. تا تجریش سوار و تاکسی ها و اتوبوسهایی شدم که کارشان این است که صبحهای جمعه کوهنوردان را به تجریش و از آنجا به گوشه کنار البرز برسانند، یکی جمشیدیه ، یکی سربند، یکی درکه ، یکی دارآباد…
از کنار مجسمه کوهنورد میدان سربند وارد کوچه پس کوچه های شیب دار و تاریک شدم و آهسته آهسته در خلوتی صبح، کنار کوهنوردان تنها و غیرتنها البرز را بالا رفتم. نفس هایم تندتر شد و بدنم گرمتر ، عرق که درمی آید دیگر فکر می کنی آنقدر گرم و پرانرژی شده ای که تا آخر دنیا می روی…
بعد از آبشار دوقلو شیب زیاد است و باید کمی از دستانت هم استفاده کنی، سنگهای تیز و سرد را لمس می کنی و و یادت می آید سخت تر از آنند که تغییر کنند ، تو باید با سختی شان کنار بیایی.
شیرپلا نیمه راه است، صبحانه ام را می خورم و این بار با همراهی آفتاب بالاتر می روم. بعد از چند شیب، قله را می بینم ولی دو ساعتی مانده تا برسم، باید یاد بگیرم هر چه را می بینم نزدیک نیست، اینجا نمی شود تا چشمت به مقصد افتاد طرفش بدوی که زودتر برسی، باید همانطور آرام و عرق ریزان به سویش بروی، تا نقطه آخر شتابی در کار نیست.

روی قله همه چیز حقیر است، شهرت را می بینی که بزرگترین اجزایش به نقطه ای می مانند و سر و صداهایش در بینهایت گم شده اند. اینجا فقط تویی و صدای کوران باد سرد و چند نفری که هر کدام با روش خودشان از این فضا لذت می برند و … البته البرز که نقطه ای از عظمتش را در اختیارت گذاشته و حقارت خودت و شَهرت را مدام یادآوری می کند.
برای برگشت مثل همیشه از راه اوسون می آیم.از طرفی خلوتی خوبی دارد و از طرفی آرام آرام با شهر و پارامترهای شهری آشنایت می کند. نیم ساعتی در هتل اوسون استراحت می کنم و این بار در شلوغی بیشتر سرازیر می شوم.

آدمهای شهری کم کم به چشمت می خورند، فکرت را هم شهری می کنند، دوباره موبایل و اینترنت و بوق و دود هجوم می آورند. باید دوباره وارد شهر شد، از همینها هستم. هوا کم کم تاریک می شود و در سرازیری سربند، هزاران چشم و گوش و صورت ، دارند جگر و بلال و کباب می خورند و همه به نظرت احمق می آیند، مغرور شده ام، اینها نمی توانند قله فتح کنند پس من برترم. هنوز به تاکسی نرسیده به پسر جوانی که به این خوبی آکاردئون می زند حسودیم می شود و غرورم یادم می رود. احمق منم که نمی فهمم هر کس قله خودش را دارد.
در تاکسی می نشینم و منتظر می شوم که پر شود و حرکت کنیم... چشمانم را می بندم....

... باز می کنم.... در دبی روی صندلی دفترم نشسته ام و آیدا و شاملو از روی این صندلی های توی عکس، یک جور تمسخر آمیزی نگاهم می کنند، چشم از آنها می دزدم ولی آنها دارند همینجور نگاه می کنند...
9 Comments:
Anonymous ناشناس said...
از این سفرهای ذهنی هر روز و شاید گاهی روزی 2-3 بار میرم تهران.برای همین وقتی وارد شهر میشم خیلی حس دلتنگی ندارم.
وقتی هم اونجام دائم ذهنم اینجاست.
شما سفرهای خوبی میری منتهی من فکر میکنم سفرهای ذهنی ام از گمگشتگی هام نشات میگیره.

Anonymous ناشناس said...
eyval!kheili khob tosif kardi man har jome miram va daghighan ba hamin osaf bayad begam alan hava kheli garm shode va jedan atish migiri zemn inke dam damaye zohr kheli shologh mishe.man ke vaghean in lahazate lezat bakhsh ro ba hich chiz avaz nemikonam. az in bebad har jome yadet mikonam albate midunam ke hasti va dari hal mikoni!

Anonymous ناشناس said...
در مورد پست قبلی :من هم اگه به شما زنک میزدم رفتاری مثل همون خانومه داشتم! یعنی رفتار خانومه خیلی بد بوده؟ من این موضوع نه خیلی عجیب یا طنز و ناراحت کننده نمیبینم!
شاید هم شما مهربون حرف میزدین خانمومه یک کم گیر داده اگه بد اخلاق جواب می دادین زود قطع میکرد!

Anonymous ناشناس said...
جدآ چی دارن این کوههای تهران که آدم معتادشون می شه... من مشابه خاطرات تو رو با دارآباد و کولک چال دارم.. هر جمعه صبح زود اگه با گروه میخواستم باشم که دارآباد و اگه تنها میخواستم برم می رفتم کولک چال ... هر دوش فضا و حال خودش رو داشت ... هوا تاریک می رفتم، هوا تاریک برمیگشتم. چایی و صبحونه و ساندویچ های کثیف تو ایستگاههای کولک چال یه عالمی داشت، با شاخه و ترکه بوته ها سیخ درست کردن و کباب زدن تو ارتفاعات دارآباد یه عالم دیگه. سکوت و دنجی و عظمت دارآباد آدم رو یه جورایی از یاد خودش می برد، سختی و زیبایی و شلوغی و حال و هوای آدم های کولک چال یه جور دیگه.... ولی هر دوشون خستگی لذت بخشی واسه آدم جا میذاشتن.
حیف که اینجا دریغ از یه تپه. البته هست، طرفهای فجیره، نمیدونم رفتی یا نه... ولی خب میون ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است.
سوسن

Anonymous ناشناس said...
بجای اه و ناله کشیدن برگردید به کشوز گل وبلبل

علی جان
همانطور که گفتم قصدم این نبوده که بار منفی از نوشته متوجه این خانم باشد
این تفاوت دیدگاهی است که نه بد است و نه عجیب و نه ناراحت کننده
فقط وجود دارد و اگر نشناسیمش معمولاً یک طرف ماجرا از طرف دیگر می رنجد حتی اگر دوست باشد
قصدم این بوده که با نشان دادن نمونه ای کوچک این تفاوت را نشان دهم تا خواننده از هر طرف که هست کمی هم آن روی سکه را ببیند و به آن فکر کند. اگر فضای فکری طرفمان را بشناسیم سوء تفاهم به وجود نمی آید

To eliu:
دستت درد نکنه عوض من هر هفته چهارتا نفس عمیق آن بالا بکش
بیشتر نکشی ها

Anonymous ناشناس said...
پژمان جان تو که اینهمه دلت تنگ شده چرا نمیای؟ خوبه که اونسر دنیا نیستی....البته الان هوا گرمه و کوه چندان لطفی نداره... پاییز بیا که هم اوسون قشنگه و هم اولین برف رو قله میشینه.....

Anonymous ناشناس said...
يادش به خير من هم مي رفتم و الان وسط اين بيابون و صحرا كجاست اون كوه و سبزه ؟ كجاست هواي خنك و نسيم صبح؟ كجاست
خوب تصوير كرديد