پژمانبلاگ
یکشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۶
آنهایی که در دبی گذارشان به اطراف میدان ماهی و مرکز خرید الغریر افتاده، شاید به خانه ای توجه کرده باشند که جلوی مرکز خرید و کنار یک زمین که به عنوان پارکینگ از آن استفاده می شود، قرار دارد. این خانه که محلش خیلی با فضای شهری به وجود آمده ناهمگون است، یک خانه سه طبقه است که سالهاست شهرداری دوبی در صدد خرید آن و تبدیل کل زمین پارکینگ به یک مجموعه بود که آنطور که شنیده ام صاحب این خانه که یک پیرزن است با هیچ قیمتی حاضر به فروش آن نشده و همیشه دست رد به پیشنهادات بسیار خوب شهرداری زده است.
از سال گذشته یک پرچم خیلی بزرگ امارات هم بالای خانه اش نصب کرد که اگر پرچم را روی پشت بامش پهن کنی فکر کنم کل مساحت آنرا بپوشاند و با همان وضعیت و یک جور لجاجت ، کنار پارکینگ بزرگ شهرداری به زندگی در خانه اش مشغول بود.
چند وقتی است که به خاطر طرح مترو کل پارکینگ خراب شده و دور تا دور آن دیوار کشی شده و زمینی که پیش از این پارکینگ بود کاملاً گود برداری شده و بیست و چهار ساعت حدود ده ماشین صنعتی مشغول کار کردن در این زمین هستند و این خانه کنار این زمین با پرچم سر به فلک کشیده اش همچنان به حیات خود در آن هیاهوی صنعتی ادامه می دهد، شاید در نظر اول برای بیننده ای که تازه این صحنه را می بیند، اینطور تداعی شود که این ساختمان دفتر موقت کارکنان و مهندسین سایت مترو است ولی استحکام خانه و فرم کاملاً مسکونی آن این فکر را مردود می کند.

نمی دانم چقدر خاک حاصل از ساخت و ساز در حال حاضر در اتاقهای خانه نفوذ کرده و اینکه در حال حاضر هم کسی داخل خانه زندگی می کند یا نه که اگر بکند از پنجره اش فقط جرثقیل می بیند و خاک، ولی این عدم ترک خانه و عدم فروش آن به دولت، برای خود صاحب خانه یک جور نماد مبارزه شده، مبارزه با آنها که می خواهند خاطراتش را از او بگیرند. این دست دلبستگی ها برایم آشناست، آنها که بیش از پنج سال در یک خانه زندگی می کنند حتی اگر خانه خودشان هم نباشد کمی سخت از در و دیوارش دل می کنند چه برسد که خودت خانه ای را بسازی و سالیان دراز در آن زندگی کنی.

چقدر می توانیم اشیای خاطره انگیزی که به هیچ کارمان نمی آیند را دور بریزیم؟ چقدر می توانیم درب خانه ای که در آن به دنیا آمده ایم و تا سی سالگی در آن زندگی کرده ایم را ببندیم و با نیم نگاهی به دیوارها که سر و صدای بچگی مان را در خودشان نگه داشته اند، از کل خاطراتمان خداحافظی کنیم؟

پیرزن اماراتی نمی داند چطور بی رحمانه کوبیدن و فروریزاندن خانه اش را تاب بیاورد. نمی داند چطور مترو یا مرکز خرید شدن آن چاردیواری را تاب بیاورد که آنوقت دیگر چهار دیوارش نیستند و هر کس و نا کسی در آن فضا نفس می کشد و خاطراتش را می آلاید.

خاطرات طنابهای محکمی هستند که ما را به جایی یا کسی یا چیزی بسته و می فشارند، از فشارشان آزرده و خسته می شویم ولی نمی توانیم و گاهی نمی خواهیم طنابها را باز کنیم، چون جرات بی آنها زیستن نداریم.
4 Comments:
Anonymous ناشناس said...
فکر میکنم بی خاطره زندگی کردن به اندازه بی امید زیستن سخته.
برای من گاهی خاطره ای از گذشته خیلی خیلی بیشتر از امید به آینده در شرایط ناجور احساسی کارآمده.

Anonymous ناشناس said...
اقا پژمان برای ما ندیده ها عکس خانه پیرزن را میگرفتی ما که بلطف شما مترو برلین را هم دیدیم حالا دیر نشده لطفا تو پست بعدی من کنجکاویم تحریک شده مجبورم یک سر بیام دوبی

Anonymous ناشناس said...
نمونه هاشونو همیشه در اطرافمون داریم.....مثلا مامان....اگر بخواهی یک چیز کوچیک خونه رو جاشونو عوض کنی...نمیتونه بپذیره....چه برسه به خونه......خود ما هم کمی از این دلبستگیها داریم....ولی سعی میکنیم کنترلشون کنیم..

Anonymous ناشناس said...
نظرت رو درباره خاطرات قبول دارم اما جایی پای نفع عمومی و آسایش تعداد زیادی از آدمها پیش می آید.....برای جمع باید خاطراتت را فدا کنی...چون خیلی های دیگر هم برای تو فدا کرده اند...