پژمانبلاگ
چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵
شبگردی
وقتی تهران بودم شبهای بسیاری دیر به خانه می آمدم و خلوتی نیمه شبهای تهران برایم بسیار آرامش بخش بود به همین خاطر کمتر می شد که حتی نصفه شب ها هم آژانس بگیرم و ترجیح می دادم با تاکسی ها و شخصی های شبانه این طرف و آن طرف بروم که این کار از دید خیلی ها بی احتیاطی بود. مادرم هم بنده خدا دیگه عادت کرده بود که صدای قفل در را ساعتهای سه و چهار شب بشنود و آرام بگیرد . قبول دارم که امنیت کافی در خیابانهای تهران برای سوار شدن به ماشین های شخصی و حتی بعضی تاکسی ها وجود ندارد ولی دلیلم این بود که من اول به راننده نگاه می کنم ، بعد سوار ماشین می شوم و به آن اعتمادی که با آن نگاه به او می کنم اعتقاد دارم که البته این دلیل را هر کس بگوید فقط به درد خودش می خورد و هیچ کس با آن قانع نخواهد شد در مورد من هم خوب همینطور بود.

دیشب بعد از مدتها در دوبی همین وضعیت برایم پیش آمد ، یعنی ساعت سه صبح، ماشین نداشتم و می خواستم از یک جای پرت به خانه بروم. شروع به پیاده روی در هوای سرد و تمیز بعد از باران دوبی کردم تا به خیابانی برسم که بتوانم تاکسی در آن پیدا کنم. داشتم سرخوشانه دستم را به بوته های خیس کنار خیابان می سائیدم و از پاشیدن قطرات آب روی برگ ها به این طرف و آن طرف لذت می بردم که یک ماشین حامل یک دختر و پسر که دختره هم رانندگی می کرد کنارم نگه داشت و پسره سرش را از پنجره بیرون آورد و آدرس خیابانی را پرسید، من هم آدرس را دادم و شیشه را داد بالا و راه افتاد، چند متری با سرعت خیلی آرام رفتند و معلوم بود دارند مشورت می کنند که من را سوار کنند یا نه، بالاخره نگه داشتند و دنده عقب آمدند و این بار راننده که دختر بود ، گفت می خوایید تا جایی برسونیمتون؟ من هم نگاهی به هردو کردم و سوار شدم.
اگر فکر می کنید می خواهم داستان هیجان انگیزی برایتان تعریف کنم ، شرمنده، هیچ اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه مرا به خیابانی در دوکیلومتری آنجا رساندند که تاکسی گیرم بیاید و در این دو کیلومتر که نفهمیدم چند دقیقه شد، من ملیت آنها و آنها هم ملیت من را حدس زدند و از دیدن هم خوشحال شدیم و شب – درحقیقت – صبح خوبی را برای هم آرزو کردیم.
هر دوشان حدوداً بیست و سه ساله بودند و پسر سری لانکایی و دختر آلمانی بود، بهشان میامد دانشجو و دوست دختر- دوست پسر باشند. ترکیبشان در ماشین جالب بود با اینکه خیلی از نظر فرهنگی تفاوت داشتند ، این تفاوت را احساس نمی کردی.
آنها هم هویت من را لبنانی یا اروپای شرقی حدس زدند که اکثر غیر ایرانی ها هم همین گونه حدس می زنند، وقتی گفتم ایرانی ام گفتند آآآآآ...، احمدی نجات!!...

بسیاری از این ماشین سوار شدن ها در ایران برای خودش داستانی دارد، شاید زمانی هوس کردم بعضی هایشان را اینجا بنویسم.