پژمانبلاگ
دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵
چند روز پیش در مرکز خرید بغل خانه مان، مربی امورتربیتی دبیرستانمون رو دیدم. از آن معلم ها که دینی هم درس می داد و سیستم مخ زنی مذهبی داشت، ولی آدم باحالی بود و همه دوستش داشتند. کلاً به نسبت مذهبی های آن سال ها ( 70 تا 74 ) آدم باز تری بود. روابطش هم ظاهراً خوب بود، ما که اون موقع این چیزا حالیمون نبود ولی بعداً فهمیدم مثل اینکه خیلی اتفاق جالبی بوده که دری نجف آبادی که اون موقع نماینده مجلس بود ، بیاد و توی یک دبیرستان غیردولتی سخنرانی کنه.
از دوازده سال پیش که همدیگر را دیده بودیم، هیچ تغییری نکرده بود جز چند تار ریش و موی سفید. بدون مکث هم من را شناخت و مثل اینکه دیروز همدیگر را دیده باشیم خوش و بش کرد. نگاهش، لحن گفتارش و رفتارش همه همان بود که او معلم و من یک دانش آموز شیطون. هیچکدام هم همدیگر را چیزی غیر از این نمی دیدیم، هر چند او رئیس یک دانشگاه ایرانی در دوبی باشد و من یک نیمه تاجر.
دیدارش برای خودم فرصتی شد که ایام دبیرستان را مرور کنم و لذت ببرم.
2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
میبینی دنیا چه کوچیکه؟

Anonymous ناشناس said...
معلم جماعت هیچ وقت پیر نمی شه.معلمهای ابتدایی من همونجوری جوان موندن