پژمانبلاگ
دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵
11سپتامبر
هر یازده سپتامبر ناخودآگاه به یاد آن روز و اتفاقات بعدش در دنیا می افتم، فکر کنم همه اینطور باشند، تاثیری که آن روز در تاریخ گذاشت، سالها ادامه خواهد داشت. من در فرهنگسرای نیاوران بودم و دسترسی به تلویزیون نداشتم، خبر دهان به دهان آمد و شنیدیم، آنقدر خبر بزرگ بود که مطمئن بودیم مثل همیشه بزرگش کرده اند و اینگونه که می گویند هم نیست، ولی بود. همانقدر و شاید بیشتر از آن بزرگ بود که می گفتند. الان که به آن روز فکر می کنم مثل یک خواب می بینمش، خوابی که هنوز تعبیر نشده.

امروز گول یک دزد را خوردم و تاوانش را کارگری که برایم کار می کرد داد. چند دقیقه پیش، یکی از این گداها که جدیداً در دوبی زیاد شده اند با یک کاغذ وارد محل کارم شد و کاغذ را داد دستم، دیدم به انگلیسی و عربی نوشته من کر و لالم ، زنم بیمارستانه و از این خالی بندی ها که ما ایرانیها فوت آبیم ولی برای عربها جدید است، بهش چیزی ندادم و رفت، دو سه متر که رفته بود صدایش کردم ببینم واقعاً کر است یا نه، بلافاصله بر نگشت، کمی جلو رفت، بعد با نگاهی موزیانه نیم نگاهی بهم انداخت و رفت، ده دقیقه بعد معنی نگاهش را فهمیدم، موبایل کارگری که برایم کار می کند را از روی میز برداشته بود، همان موقع که من نوشته اش را می خواندم. هنوز نمی دانم باید احساس گناه بکنم یا نه، از طرفی ساده تر از آنی گول خوردم که از خودم انتظار داشتم، از طرفی این کارگره هم بی احتیاطی کرده موبایلش رو ول کرده روی میز به من هم نگفته. از من چیزی کم نشده جز غرورم ، از او همه ابزار کارش گرفته شده با غرورش که دارد با اشکهایش می شکند. از این به بعد 11 سپتامبر برای او هم لکه ای سیاه دارد، هر چند کوچک ولی ماندگار است.
2 Comments:
Blogger niki said...
الهی من قربون این احساسات لطیف تو برم که یک مسئله مستند رو به یک سکانس عاطفی تبدیل کردی .

Anonymous ناشناس said...
میفهمم که چه احساسی داری....منهم اگر بودم همین احساسو داشتم...دلم برای کارگره سوخت......