پژمانبلاگ
چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵
دیروز با یکی از دوستان خارجی حرف جنگ لبنان بود، صحبت از موشکباران و شرایط جنگی در شهر پیش آمد و چون خیلی برایش جالب بود با جزئیات برایش توضیح دادم وکلی برای خودم یادآوری شد. حاجی واشنگتن هم مطلبی نوشت از اینکه نسل ما بچه های جنگ چه ملقمه ای از آب در آمده، حسابی یاد دوران موشکباران تهران افتادم.
کلاس پنجم ابتدایی بودم و امتحانات نهایی را در پارکینگ ساختمان های بلند می دادیم و کلی برایمان هیجان داشت، اصلاً همه چیز حالت نیمه تعطیل داشت، حتی امتحان نهایی و چقدر کیف می کردیم از این همه تعطیلی و شرایط فوق العاده مثل اینکه همش برف می بارید، اصلاً هم فکر نمی کردیم یکی از این دانه های برف، شاید روی خانه خودمان بیافتد. خانه پدربزرگ در منیریه، زیر زمین داشت و موشکباران که سنگین شد، آنجا ماندگار شدیم، همه بچه های فامیل هم می آمدند و فارغ از دنیای جنگ، فقط بازی بود و هیجان و دعواهای بابا بزرگ که نمی گذاشتیم رادیو بی بی سی و اسرائیلش را گوش کند، موقع آژیر اوج هیجان بود، قلبمان تند می زد، کنار بزرگ تر ها می نشستیم و ترسمان در سایه حضورشان کمرنگ می شد، انتظار…. انتظار….. و …. بنگ….
صدای موشکی که جایی را در تهران نشانه رفته بود، نفسهایمان را آزاد می کرد، خب این بار هم با ما نبود و دوباره بی خیالی و وقت گذرانی و نگاه های نگران بزرگ ترها و غبطه ای که به ما می خوردند از اینکه می توانیم بی خیال باشیم و بگذاریم بار نگرانی را آنها به دوش بکشند.
این روزها در بیروت هم مردم اینگونه روزگار می گذرانند و بخشی از شهر به زندگی عادی مشغول است و حتی بار ها و دیسکو هایشان تعطیل نیست، جنوب شهر هم که تخلیه شده، ولی مردم با هر صدایی به خود می آیند که مرگ در چند قدمی است.
به طور کلی در شرایط بحران، رفتارها خالصانه تر می شوند، چون نزدیکی مرگ مدام یادآوری می شود. جبهه جنگ، جایی است که دیگر کسی دین و رنگ و نژاد و ثروت نمی شناسد، همه یکرنگ اند چون می دانند در چند قدمی مرگ ایستاده اند، برهنه باید بود از هر چه لباس تزویر است. این می شود که در بحران، چهره ای از اطرافیان می بینیم که کمتر مواقعی دوباره عیان می شود، حداقلش این است که استرس های وارده، جایی برای ظاهر سازی نمی گذارد، اینگونه است که در چنین شرایطی دوستی ها و عشق هایی پا می گیرند و که به این سادگی ها گسستنی نیستند، چون گره طنابشان در نقطه ای عمیق تر از ثروت و شهرت و زیبایی واقع شده و با از بین رفتن اینها باز نمی شود.
این گفتم که بگویم حتی جنگ هم چیزهایی دارد که می توان قدرش را دانست، چیزهایی را عیان می کند که به سادگی عیان نمی شوند، کاش یادمان نمی رفت و کاش یادشان نرود.
1 Comments:
Blogger niki said...
اون موقعی که تو در شرایط جنگ و اضطراب بودی ما تو شهر خودمون خوش و خرم و فارغ از هر نگرانی روزگار میگذروندیم و تمام هیجانمون بچه های جنگزده ای بودند که می اومدند تو مدرسه ما و تمام صورتشون پر بود از استرس و غم و غریبی و ما چه احمق بودیم که بازیشون نمی دادیم و بهشون میگفتیم تنبل . بچگیه دیگه .