پژمانبلاگ
سه‌شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۹
یک چمدان قرمز میان دسته عزاداری
ظهر روز عاشورا است و من پس از دو سال و دوماه به تهران برگشته ام. هوا از باد و باران دو روز قبل تمیز شده. آسمان آبی است و می گذارد هم دماوند را از پنجره هواپیما ببینم و هم توچال را با لکه های سفیدش از داخل تاکسی فرودگاه.
دو روز تهران بودم و به اندازه یک سال قصه دارد این دوروز. سوار هر تاکسی که شدم، حرف های راننده به اندازه یک داستان کوتاه شیرین بود. هر خیابانی که از آن گذشتم یک قصه برایم داشت. نمی دانم همیشه مردم اینقدر قصه پرداز بوده اند، یا من این بار همه چیز را قصه وار می دیدم.

راننده تاکسی فرودگاه گفت امروز تاکسی کم است، اگر اجازه دهید یک مسافر دیگر هم سوار کنم ولی اول شما را به اکباتان می رسانم. گفتم مشکلی نیست. آقای دیگری که سوار شد، با همان پرواز من به تهران آمده بود ولی در بنگلور هندوستان زندگی می کرد. حدود بیست ساعتی بود که از خانه اش در بنگلور در آمده بود و هنوز به مقصد نرسیده بود.

قسمت جالب ماجرا که به خاطر آن، این نوشته را شروع کردم، تصویری است که لحظه رسیدنم به مقصد در شهرک اکباتان با آن روبرو شدم و موقعیت طنزی به وجود آورد.
من دو چمدان داشتم که یکی از آنها به شدت قرمز بود، از جنس همان قرمزی که اسپیلبرگ در فهرست شیندلر تن پوش آن دختر بچه را میان آن همه سیاه و سفید، رنگ کرده بود که در چشمانت برای همیشه بنشیند. دو بسته بدبار دیگر هم در دستانم بود که عملاً حمل آنها به همراه دو چمدان برای یک نفر غیر ممکن بود و اگر می خواستم این چهار تکه را باهم ببرم باید هر پنج متر می ایستادم تا بارها را به نوبت به دست بگیرم.
حالا در این وضعیت تصور کنید که دو بلوک مانده به مقصد، با تاکسی خوردیم به یک دسته عزاداری ظهر عاشورا که خیابان را کاملاً مسدود کرده بود و تاکسی راهی نداشت جز اینکه من را همانجا پیاده کند.
فقط فضا را تصور کنید که من با مو و صورت تراشیده، یک چمدان قرمزِ اسپیلبرگی و سه بسته دیگر باید درست از میان این دسته عبور کنم و چون دستانم پر است باید اول چمدانها را چهار پنج متر جلو ببرم و بعد برگردم آن دو بسته دیگر را بردارم. راستش وقتی داشتم از میان دسته عبور می کردم و دور من جمعیت داشتند سینه می زدند و جلوی من، یک عَلَم بود و یک سیستم صوتی، از تصور این وضعیت از بیرون، خنده ام گرفته بود و سنگینی نگاه ها را شدیداً حس می کردم ولی اصلاً این ریسک را نکردم که به چشم کسی نگاه کنم یا پوزخندی از این وضعیت مضحک به لب بیاورم. شاید اگر یک دوربین از بالا از کل این وضعیت فیلم برداری می کرد، قرمزی چمدان من به اندازه قرمزی ژاکت دختر بچه در فهرست شیندلر، با فضای کاملاً مشکی اطرافم، کنتراست داشت.
یک چیز دیگر هم که در این میان به نظرم جالب آمد، این بود که در تمام مدتی که از میان دسته عبور کردم و بعد از آن، که حدود نیم ساعت طول کشید تا یک مسیر چند دقیقه ای را طی کنم، هیچ کس این پیشنهاد را نداد که کمکی کند و گوشه ای از بار را با من بیاورد، همه فقط به وضعیت، نگاه کردند. من هم که خوراکم اینطور وضعیت های غیرعادی است، آرام آرام، تمام چهار بسته را به ساختمان رساندم و در نهایت، کسی که با من داخل آسانسور آمد وقتی دید نمی توانم هر چهاربسته را با هم سوار آسانسور کنم، کمک کرد و دو بسته را برایم در آسانسور آورد.
کل زمانی که از خانه ام در دوبی بیرون آمدم و به فرودگاه رفتم و سوار هواپیما شدم و از فردوگاه تهران بیرون آمدم یک سفر بود و این نیم ساعت، یک سفر دیگر.

برچسب‌ها: