پژمانبلاگ
سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۷
کمی فیلم
دو فیلم 88mintes و Butterfly on a wheel را دیدم. اولی را در سینما و دومی را به وسیله دستگاه دی وی دی پخش کن.
هر دو از آن فیلمهایی هستند که حماقت آدمیزاد را با کلک داستان پردازی می زنند توی سرش. از آنها که تا آخر داستان منترت می کند و بعد سرت داد می کشد: " دیدی احمق، گول خوردی، باز هم نفهمیدی داستان به کجا می خواست برسد، دیدی من بردم !"
چنین فیلمهایی که داستانهای پرسوال و پیچیده دارند باید در انتها خیلی با قدرت تمام شوند تا بیننده احساس نکند سر کار بوده است، فیلم هشتاد و هشت دقیقه شروع بسیار خوبی دارد و در ده دقیقه اول فکر می کنی با فیلمی پر مغز سر و کار داری و قرار است دست و پنجه نرم کنی ولی از بعد از نیم ساعت کمی سوالهای توی سرت تکراری می شود و در آخر که گره داستان گشوده می شود می توانی بگویی "همین؟!". فیلم را برای بازی آل پاچینو رفتم و در سینما دیدم ولی او هم گویا حوصله نداشته زیاد از حد انرژی بگذارد.
Butterfly on a wheel هم کل داستان را می شد در نیم ساعت خلاصه کرد و وقت تماشاچی را نگرفت. هیچ بازی جالب توجه یا فیلم برداری یا موزیکی نداشت که بگویی به خاطر همان نکته، فیلم به دیدنش می ارزد. در این ژانر، فیلمهای "The Game " و "Seven" از کارهای دیوید فینچرهمچنان ماندگار هستند. با اینکه در پایان باز هم حماقتت را به رخت می کشند ولی آنقدر حریفت قدر است که دوست داری ماتت کند.

فیلم دیگری که دیدم و بسیار لذت بردم "The Assassination of Jesse James by the coward Robert Ford" بود.
نام فیلم همین قدر طولانی است و جالب است بدانید یکی از شرایطی که براد پیت برای بازی در این فیلم در قراردادش ذکر کرده این بوده که نام فیلم از زمان فیلمنامه تا زمان نمایش تغییر نکند.
مدتها بود نور پردازی و فیلم برداری اینقدر ظریف و لطیف و پر از حس در هالیوود ندیده بودم. تمام بازی ها خوب بود به خصوص کیسی افلک (برادر بن افلک) که در نقش رابرت فورد بازی می کرد. خود براد پیت هم معلوم بود خیلی برای نقش جسی جیمز زحمت کشیده، خودش هم یکی از تهیه کنندگان فیلم است و مطمئناً نیم نگاهی به اسکار داشته که البته چیزی نصیبش نشد.
کارگردان فیلم را نمی شناختم. اندرو دومنیک نیوزلندی است و این دومین فیلمی است که ساخته ولی می دانم فیلم بعدی اش هر چه باشد با کله خواهم دید. آنقدر شعور در فیلمسازی اش بود که به این راحتی ها نمی تواند فیلم بد بسازد. داستان فیلم ممکن است برای ما ایرانیها کمی خسته کننده باشد. فیلم، داستان ماه های آخر عمر جسی جیمز را تا زمان به قتل رسیدنش توسط باب (رابرت) فورد به تصویر می کشد. ما چون پیش زمینه ای ذهنی از نام جسی جیمز نداریم شاید به سختی با داستان ارتباط برقرار کنیم ولی آنطور که فهمیدم در امریکا کسی نیست که نام یا داستانی از جسی جیمز نشنیده باشد. تبهکاری که با دزدی از اموال دولت و سرقت محموله های بانکی به نیازمندان کمک می کرده... ولی فیلم راجع به دزدی و وسترن بازی و این حرف ها نیست، فیلم با کند و کاو در روزهای آخر عمر جسی جیمز، به موازات، شخصیت باب فورد، قاتل جسی جیمز را معرفی و باز می کند و سیر روانی ای که باب، از شیفتگی اش نسبت به جسی جیمز تا قتل او طی می کند را به تصویر می کشد.
این فیلم به طرز غیر منتظره ای آرام است و به خاطر همین آرامشش می توانم بگویم شاعرانه ترین فیلم وسترنی که دیده ام همین فیلم بوده است.


برچسب‌ها:

شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۷
مگس!
چند وقتی است ارتباط عجیبی با مگس پیدا کرده ام!
اولش خیلی جدی اش نگرفتم ولی آنقدر موضوع ادامه پیدا کرد که توجهم کاملاً بهش جلب شده. نمی دانم از کجا شروع شد، شاید از همان مقاله ای که نوشته بود مگسها چگونه از مگس کش فرار می کنند و ارگانیسم بدنشان به صورتی است که هنگام بلند شدن برخلاف جهتی که ما انتظارش را داریم و مگس کشمان را نشانه رفته ایم بلند می شوند. حالا آنقدر ها هم مهم نیست اصلاً کل داستان آنقدر هم که من گنده اش کرده ام هیجان انگیز نیست ولی دوست داشتم راجع به آن بنویسم. جالب اینجاست که هر چه می آیم در این وبلاگ بنویسم به نظرم بیهوده می آید ولی این یکی خیلی هم به نظرم جالب آمد.
داستان از این قرار است که در یکماه گذشته هر بار که خواسته ام مگسی را بگیرم یا بکشم، با اولین تلاش موفق شده ام، توجه کنید با اولین تلاش، نه دومی یا سومی. تنها کاری که می کنم این است که قبل از اینکه دستم یا هر آلت قتاله دیگر را به سمت مگس نگون بخت نشانه روم، مدتی حدود سی ثانیه به آن نگاه می کنم و با او ارتباط برقرار می کنم، بعد وقتی اطمینان پیدا کردم که از او برترم ضربه را می زنم، نکته جالبش فقط همینجاست که اول مطمئن می شوم شکستش می دهم بعد کارم را شروع می کنم و تلاش بی خودی نمی کنم.
در یکماه گذشته بیشتر از ده مگس را کشته یا سرنگون کرده ام و همین الان وقتی آخری را با یک تلنگر نقش زمین کردم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اینسپایر شدم و این نوشته از من در آمد. آخر با تلنگر هم می شود مگس کشت؟! اصلاً مگر مگس صبر می کند تو دستت را آنقدر جلو ببری که به آن تلنگر بزنی؟ حالا که شد.
از آنجا که شدیداً معتقد به نشانه ها هستم دارم دنبال نشانه ای در این موجود مزاحم می گردم جالب اینجاست که این روزها در خیابان هم که مگس می بینم، با اینکه کاری با من ندارند دوست دارم خودم را امتحان کنم و زندگی آن بدبخت را بازیچه نشانه هایم قرار دهم.
این است دیگر گاهی هم اینطوری می شود.!