دیروز یک سفر ذهنی به ایران کردم و اختصاصاً رفتم قله توچال و از اوسون برگشتم. سفری که حدود 8 سال مدوام آخر هفته ها انجام می شد- البته نه فقط همین یک مسیر- و غیر از بعضی آدمها، برای بیشترین چیزی در ایران که دلم تنگ می شود همین سفر یک روزه به دل البرز است.
چشمانم را بستم و مثل جمعه های پنج شش سال پیش ساعت سه و نیم صبح به خیابانهای خلوت تهران پا گذاشتم و بوی خلوتی اول صبح به مشامم خورد. تا تجریش سوار و تاکسی ها و اتوبوسهایی شدم که کارشان این است که صبحهای جمعه کوهنوردان را به تجریش و از آنجا به گوشه کنار البرز برسانند، یکی جمشیدیه ، یکی سربند، یکی درکه ، یکی دارآباد…
از کنار مجسمه کوهنورد میدان سربند وارد کوچه پس کوچه های شیب دار و تاریک شدم و آهسته آهسته در خلوتی صبح، کنار کوهنوردان تنها و غیرتنها البرز را بالا رفتم. نفس هایم تندتر شد و بدنم گرمتر ، عرق که درمی آید دیگر فکر می کنی آنقدر گرم و پرانرژی شده ای که تا آخر دنیا می روی…
بعد از آبشار دوقلو شیب زیاد است و باید کمی از دستانت هم استفاده کنی، سنگهای تیز و سرد را لمس می کنی و و یادت می آید سخت تر از آنند که تغییر کنند ، تو باید با سختی شان کنار بیایی.
شیرپلا نیمه راه است، صبحانه ام را می خورم و این بار با همراهی آفتاب بالاتر می روم. بعد از چند شیب، قله را می بینم ولی دو ساعتی مانده تا برسم، باید یاد بگیرم هر چه را می بینم نزدیک نیست، اینجا نمی شود تا چشمت به مقصد افتاد طرفش بدوی که زودتر برسی، باید همانطور آرام و عرق ریزان به سویش بروی، تا نقطه آخر شتابی در کار نیست.
روی قله همه چیز حقیر است، شهرت را می بینی که بزرگترین اجزایش به نقطه ای می مانند و سر و صداهایش در بینهایت گم شده اند. اینجا فقط تویی و صدای کوران باد سرد و چند نفری که هر کدام با روش خودشان از این فضا لذت می برند و … البته البرز که نقطه ای از عظمتش را در اختیارت گذاشته و حقارت خودت و شَهرت را مدام یادآوری می کند.
برای برگشت مثل همیشه از راه اوسون می آیم.از طرفی خلوتی خوبی دارد و از طرفی آرام آرام با شهر و پارامترهای شهری آشنایت می کند. نیم ساعتی در هتل اوسون استراحت می کنم و این بار در شلوغی بیشتر سرازیر می شوم.
آدمهای شهری کم کم به چشمت می خورند، فکرت را هم شهری می کنند، دوباره موبایل و اینترنت و بوق و دود هجوم می آورند. باید دوباره وارد شهر شد، از همینها هستم. هوا کم کم تاریک می شود و در سرازیری سربند، هزاران چشم و گوش و صورت ، دارند جگر و بلال و کباب می خورند و همه به نظرت احمق می آیند، مغرور شده ام، اینها نمی توانند قله فتح کنند پس من برترم. هنوز به تاکسی نرسیده به پسر جوانی که به این خوبی آکاردئون می زند حسودیم می شود و غرورم یادم می رود. احمق منم که نمی فهمم هر کس قله خودش را دارد.
در تاکسی می نشینم و منتظر می شوم که پر شود و حرکت کنیم... چشمانم را می بندم....
... باز می کنم.... در دبی روی صندلی دفترم نشسته ام و آیدا و شاملو از روی این صندلی های توی عکس، یک جور تمسخر آمیزی نگاهم می کنند، چشم از آنها می دزدم ولی آنها دارند همینجور نگاه می کنند...