پژمانبلاگ
چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۵
یک خبر - یک تضاد
دیشب همزمان با عزاداری شیعیان در گوشه و کنار خاموش شهر دبی و برگزاری شام غریبان، اکثریت مردم به جشن و پایکوبی به خاطر قهرمانی امارات در مسابقات فوتبال جام خلیج فارس – که خودشان می گویند جام خلیج – پرداختند.

دیروز اغلب فروشگاه های ایرانی و پاکستانی به مناسبت عاشورا تعطیل بودند ، البته دیروز در امارات یازدهم محرم بود ولی هر دوی این ملیت ها بر اساس تقویم رسمی خودشان دیروز را تعطیل کردند.
شاید عمدی در کار بوده که مسابقه فینال این جام را روز عاشورا انتخاب کرده اند تا تضادی اینچنین به وجود بیاید چون اگر عمارات هم دیشب می باخت، همین وضعیت در عمان پیش می آمد ولو اینکه آنجا اینقدر شیعه ندارد.
جشن و شادی اماراتی ها را به این شدت تا به حال ندیده بودم، چیزی شبیه به بیرون ریختن مردم در شب بازی ایران و استرالیا بود ولی در اندازه های کوچکتر، همینطور صورت های رنگ کرده و بوق و ترافیک و رقص و موسیقی بود که در خیابان به راه بود، این قهرمانی اولین قهرمانی امارات در این مسابقات است و شادی آن تا ساعتها بعد از نیمه شب ادامه داشت.
سه‌شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۵
زنگ انشا
مادرم از خاطرات مدرسه اش نوشت من هم هوس کردم کمی از آن ایام بنویسم.

سال اول دبیرستان یک معلم انشاء داشتیم به نام آقای شمس که با معلم ادبیاتمان فرق می کرد ولی خودش معلم ادبیات کلاس دیگری بود. آقای شمس آن موقع حدودآ شصت ساله بود و فقط زنگ انشاء می آمد و موضوع را می گفت و بچه ها انشاء های موضوع هفته قبل را می خواندند. زنگ انشا تا آن موقع کم استرس ترین و آزاد ترین درس داخل کلاس بود و از طرفی بی تحرک ترین و خسته کننده ترین. این معلم که تنها معلمی در زمینه ادبیات است که به طور شاخص در ذهنم مانده، فقط هدفش این بود که حس قصه گویی را در بچه ها تقویت کند به همین خاطر موضوعات انشایش، بر خلاف تمام موضوعات کلیشه ای و رایج آن زمان، اینها بود:

"زنگ می زنند" ،" تلفن"، " در اتوبوس"، " رفتم نانوایی" ، " کتک کاری " و...

آنقدر موضوعاتش دم دستی بود که روز اول هیچ کس نمی دانست چه بنویسد، آنقدر " تابستان گذشته را چگونه گذراندید " و " نامه ای به یک رزمنده " و " دوست دارید در آینده چه کاره شوید " نوشته بودیم که نمی دانستیم با همین چیزهای دور و بر چه بنویسیم، مثلاً برای موضوع اولین جلسه که " تلفن " بود بچه ها فکر کرده بودند باید راجع به تاریخچه تلفن بنویسند، بعد فهمیدیم که باید با این فضاها داستان سرایی کنیم. یادم است یکی دو نفر از بچه ها بسیار داستان پردازان خوبی بودند و حتی یک بار انشای یکی همه را به گریه انداخت، در دبیرستان پسرانه گریه افتادن پسرها با یک انشا خیلی معنی دارد. از آن به بعد او هر هفته انشایش را می خواند.( بعدها فهمیدم وارد کار آزاد شده و با ادبیاتش دیگر کاری نیست).
بعد از مدتی خیلی به کلاس انشاء عادت کرده بودیم و تقریباً تمام هفته منتظر زنگ انشا بودیم ولی اواسط سال به خاطر بد اخلاقی و بد دهنی خارج از حد و شکایت پدر مادرها، عذر آقای شمس را از مدرسه خواستند، البته خودش هم حال و حوصله تدریس نداشت، بعد از آن معلم ادبیاتمان شد معلم انشا و روز اول خواست خیلی نو آوری کند ، گفت این هفته بنویسید " علم بهتر است یا ثروت " که شما هم مثل پدر مادرهایتان این موضوع را نوشته باشید.

الان شانزده سال از آن سال گذشته و شاید آقای شمس زنده نباشد ولی شلوار و کاپشن سفید و کرم و موهای سفید و کم پشت و نگاه های بی حوصله و عصبانی اش که با موضوعاتش همخوانی نداشت گاه گاه در ذهنم می چرخند و تاثیری که بر ادبیات نوشتاری شاگردانش گذاشته هیچ وقت متوقف نخواهد شد و باعث می شود که من فقط اسم یک معلم انشا را در ایام تحصیلم به یاد داشته باشم.
دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۵

بچه که بودم، روزهای عاشورا و تاسوعا هیجان این را داشتم که به تکیه های بازار تهران بروم و با همسن و سال هایمان لابه لای پارچه های سیاه و پشت منبرها و در سوراخ سمبه های " سرا " های بازار تهران بازی کنیم. بعد منتظر می شدیم تا دسته های خسته از سینه زنی دوباره به تکیه برگردند و با شور و حرارت زیاد عزاداری را تمام کنند و بعد هم قیمه... تا سالها، بازار تهران را باز و زنده ندیده بودم و فقط تصویری سیاه پوش از آن در ذهنم بود. ملودی هایی که در نوحه ها استفاده می شد را کاملاً به یاد دارم حتی بعضی از شعرها هیچ وقت ازذهنم پاک نمی شوند.

پنج سال پیش برای عکاسی از مراسم عاشورا( مجموعه شخصی )، دوسال پشت سر هم به بازار تهران رفتم و از نزدیک با چند گروه سینه زنی همراه شدم. چقدر نگاه ها غریبه تر شده بودند. خودنمایی ها بیشتر شده بود. چقدر شورها تصنعی شده بود و عزاداری ها مدرن . چون تغییرات کم کم اتفاق افتاده شاید قابل لمس نباشد. ولی نوحه خوانی با آهنگ تایتانیک کجا و اجرای تعزیه های بدون میکروفن و بلندگو برای صدها نفر کجا.

اینجا در دوبی از مراسم خبری نیست، مگر در محافل خصوصی ولی آنقدر که در تلویزیون ایران می بینم، اغلب نوحه خوانها شورش را در آورده اند از خواندن ملودی هایی که شنونده را فقط یاد خواننده اصلی ایرانی و خارجی اش می اندازد. یادم است سه سال پیش قرار بود کمیته ای برای نظارت بر موسیقی و اشعار عزاداری تشکیل شود، نفهمیدم چه شد ولی مگر می توان برای نوحه خوان هایی که برنامه زنده شان از تلویزیون پخش می شود حد و مرز گذاشت؟ خیلی هایشان هم فرامرزی شده اند و در این ایام در کربلا برنامه اجرا می کنند، که شنیده ام فضای نوحه خوانی عراق را هم تحت تاثیر قرار داده اند و عراقی ها هم سبک های جدیدی در عزاداری پیاده می کنند.

پیشرفت و نو آوری در همه چیز خوب است به شرطی که با خلاقیت همراه باشد نه تقلید. فضای عزاداری محرم در ایران که جزوی از فرهنگ سنتی ایران شده، روز به روز فلسفه های پیدایش اش را کمرنگ تر می بیند و کم کم به فضایی برای تخلیه نیازهای یک جامعه مدرن تبدیل می شود.
هنوز هم می شود در بعضی از روستاها و شهرهای کوچک آداب قدیمی این ایام را دید و به عنوان یک سنت با احترام به آن نگاه کرد. آنجا بیشتر چشمان با ایمان یافت می شود، هنوز.

- عکس بالا یکی از عکسهای آن دو سال است.
یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵
سوپور من
این فیلم " سوپرمن بازمی گردد " را گرفتم دیدم. عجب مزخرفی بود. غیر از ملودی اصلی موسیقی فیلم که آنهم کار قدیمی جان ویلیامز است، هیچ پارامتر مثبت دیگری نداشت که بخواهم ازش تعریف کنم. همه بازی ها بد، داستان بد. سگ سه سوپرمن قبلی شرف داشت به این یکی. حماقت از چشمهای سوپرمن و دوست دخترش می بارید. حتی جلوه های ویژه اش نسبت به فیلم های این دوره خیلی اغراق شده و مصنوعی بود. نزدیک بود از وسط هاش قطع کنم. خلاصه جزو سرکاری ترین فیلم هایی بود که در این چند سال دیده بودم. دیدن این فیلم را برای پسرهای ده تا دوازده ساله که عاشق بازی های کامپیوتری هستند، توصیه می کنم.
پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵
دیروز بعد از چند وقت هوس غذای جنوب هند کردم، رفتم رستورانی که نزدیک محل کارم است و دیدم همه کارکنان و سیستم رستوران عوض شده، که البته تمیزتر و بهتر شده بود، یک نوشیدنی جدید هم غیر از آب، روی میز اضافه شده بود، که در یک پارچ شیشه ای ریخته بودند و رنگش به زردی میزد، آدم را یاد شربت های ایران می انداخت تمام مشتری ها هم در حال نوشیدن آن با غذایشان بودند، با خودم گفتم چه جالب ، شربت با غذا می خورند. غذا را که آورد، لیوان را گذاشتم و از همان پارچ لیوانم را پر کردم ، دیدم داره از لیوان بخار بلند میشه، دست زدم دیدم نوشیدنی تقریباً جوشه!!
دست به پارچ زدم دیدم آن هم کاملاً داغه، ولی مزه اش شیرین بود، تجربه جالبی بود خوردن غذای خیلی تند با نوشیدنی گرم و شیرین، احساس سبکی بهم دست داده بود. یک بار هم در ساب وی دیدم یک پیرمردعرب آمد و با ساندویچ سرد ساب وی، یک لیوان نوشابه خوری بزرگ، قهوه گرم سفارش داد و با ساندویچش خورد ولی آن ترکیب به نظرم چیزی نیامد که ترجیح بدهم امتحان کنم.

یک کتاب شروع کرده ام به نام یک سال در میان ایرانیان، که از یک دوست بهم رسیده. کتاب سفرنامه ادوارد براون از سفرش در سال 1887 تا 1888 یعنی 120 سال پیش به ایران است. کتابش یک جوری است که دوست دارم خیلی کند بخوانمش و آرام آرام با او همسفر شوم. این اسباب سفری که الان در اختیارمان است، باعث شده که خیلی از جزئیات از چشممان دور بماند، ولی سفر ادوارد براون با امکانات آن زمان و پای پیاده و اسب انجام شده و با جزئیات تمام قسمتهای طبیعت و تمام آدمهایی را که دیده توصیف کرده. خیلی کتاب شیرینی است. من نمی دانستم به شهر خوی ، دارالصفا هم می گفتند. شما می دانستید؟
پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵
این اول سال میلادی اجاره خانه ها در دوبی دوباره بحث روز شده، با اینکه قانونی در اول سال ابلاغ شد که هیچ صاحب خانه ای در دوبی حق ندارد بیشتر از هفت درصد اجاره خانه اش را افزایش دهد، شنیده ها حاکی از این است که کمتر صاحب خانه ای از این قانون پیروی می کند و مستاجر هم از ترس اینکه سال بعد صاحب خانه جوابش نکند، نمی رود به مراجع شکایت کند.
از طرفی یک سری از این صاحب خانه های تازه به دوران رسیده، ویلاهای تمیز و نوسازشان را که در محله های خوب دوبی ساخته شده به خانه های دسته جمعی تبدیل کرده اند و چند برابر قسط خانه شان از مردم اجاره می گیرند، پریروز عکسی در صفحه اول روزنامه چاپ شده بود که یک تختخواب را در یک آشپزخانه نشان می داد و به قیمت ماهی 1500 درهم ( 380000 تومان) اجاره داده می شد بقیه اتاق های خانه هم پر بود از تختخواب هایی که به همین قیمت یا بیشتر به مهاجرین کم درآمد اجاره داده می شود. این کار هم امنیت محله را از بین می برد و هم همگونی فضای اجتماعی را مختل می کند، غیر از اینکه نوعی در آمد کاذب و غیر قانونی هم هست.
به نظر می رسد که یک نوع نارضایتی عمومی در زمینه مسکن بوجود آمده که معمولاً اینجور نارضایتی ها باعث فشار و تغییرات ناگهانی می شود، احساسم این است که در همین سال میلادی این تغییرات را خواهیم دید. قدیمی های ساکن دوبی می گویند، یک سال قبل از جنگ عراق و کویت هم همین وضعیت در مسکن دوبی پیش آمد که با شروع جنگ، عربها چمدان به دست دنبال سوراخ موش می گشتند و قیمت ها از یک پنجم تا یک دهم افت کرد و سالها به همان وضع باقی ماند. جهت اطلاع اضافه کنم همین سه سال پیش که من به دوبی آمدم اجاره خانه ها هر سال کمتر از سال پیش می شد با این دلیل که خانه یکسال فرسوده تر شده که دلیل موجهی هم می نمود ولی در همین سه سال به این وضعیت افتاده.
یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۵
Little Children
بعد از مدتی وقت شد فیلمی دیدیم." بچه های کوچک" ساخته تاد فیلد است که فیلم خاصی در کارنامه اش ندارد ولی این یکی از کاندیداهای گلدن گلوب برای بهترین فیلم است، گفتم شاید احتمال گرفتن اسکار داشته باشد ببینمش، البته با اجازتون کپی غیر قانونی اش را دیدیم، چون توی دبی هنوز دی وی دی اش نیامده و شاید اصلاً نیاید.
اولش مرا یاد زیبایی آمریکایی انداخت و فکر کردم به همان خوبی باشد، ولی آخرش خیلی نصفه نیمه تمام شد، یعنی به نظر من داستانش هنوز ادامه داشت و من نتوانستم نتیجه گیری کنم.
داستان رابطه جنسی یک زن و مرد است که هر دو ازدواج کرده اند و از زندگی شان ناراضی اند، به عبارتی با این رابطه که از طریق بچه هایشان آغاز می شود، یک جور از زندگی معمولی و خسته کننده شان فرار می کنند. با اینکه چند شخصیت جالب در فیلم معرفی می شود و جای این دارد که روابط پیچیده تری را در فیلم دنبال کنیم، همه شخصیت ها با پرداخت نیمه کاره رها می شوند.
از نکات مثبت فیلم صدای راوی در داستان است که جاهای مفیدی روی فیلم صحبت می کند و احساسات درونی هنرپیشه ها را بیان می کند که خیلی به جذابیت داستان کمک کرده. بازی ها هم روان و راحت هستند. یک ساعت اول فکر می کنی قرار است بهترین فیلم سال را ببینی ولی در یکساعت دوم نا امید می شوی، بعید می دانم برای بهترین فیلم اسکار کاندید شود اگر هم شود تقریباً مطمئنم که اسکار را نخواهد گرفت. با این حال برای یک بار دیدن خوب است. درجه فیلم هم شدیداً زیر هجده سال ممنوع است.

برچسب‌ها:

سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۵
ساز نامحرم
شب عید غدیر یک لحظه زدم شبکه یک صدا و سیمای خودمان دیدم ، یک آهنگ زنده با صدای خواننده ای سنتی که به دلیل شناخت شخصی، خودش و آوازش برایم ناگوار است، در حال پخش است، منتهی تصویری که پخش می شد، تصویر خواننده نبود، تصویر مجری ها هم نبود، تصویر گل و بلبل هم نبود، اگر صدای تلویزیون قطع بود و ربط تصویر را با موسیقی نمی فهمیدی، یک نفر را می دیدی که جایی نامشخص را نگاه می کند و سر و شانه اش را به طور خیلی غیرعادی گاهی تکان می دهد ولی با صدا می فهمیدی که او نوازنده تنبک است و دارد به خواننده که شش متر دورتر از او بین مجریان نشسته، نگاه می کند و این تکان ها هم ناشی از حرکت دستش روی تنبک است، منتهی چون نشان دادن سازش ممنوع است، باید سر و گردنش را ببینیم، از آن بهتر نوازنده ویلن بود که حتی گردنش را نمی توانستند نشان دهند، به همین خاطر کلوز آپی از چشم و ابرویش پخش شد که دل و دین می برد!!! جالب اینجا بود که در آن یکی دو دقیقه ای که من دیدم این تصاویر دیدنی را بیشتر از تصویر خواننده پخش کردند.
وقتی آهنگ تمام شد، مجریان با اشاره به دور، به جایی خارج از چشم دوربین، از نوازندگان تشکر کردند. یاد نوازندگان قدیمی مجالس ایرانی افتادم که برای ندیدن نامحرمان یا سرپوش سرشان می گذاشتند یا پشت پرده ساز می زدند. منتهی این بار، سازها نامحرم اند و برای ندیدنشان باید سر پوش سرمان بگذاریم یا از پشت پرده صدای شان را بشنویم. آن موقع به این وضعیت خندیدم ولی الان که می نویسم فقط متاسفم.

بعضی وقتها در وضعیتی گیر می کنیم مجبوریم کاری را انجام دهیم ولی نمی توانیم کامل و درست انجامش دهیم، اینجور مواقع راحت ترین کار این است که چشممان را ببندیم و کار را نصفه نیمه انجام دهیم و سر خودمان را شیره بمالیم و وضعیتمان را توجیه کنیم و سخت ترین کار اینکه در صدد حل وضعیت موجود بربیاییم، که خب، ما ایرانیها استاد روش اولیم...
دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵
وقتی آدم چند روز وبلاگش را نمی نویسد، می تواند چند روز دیگر هم همین کار را بکند، رشته نخ که پاره شد گره زدنش همت می خواهد. از طرفی وبگردی ام هم کم شده بود و از فضا دور افتاده بودم، امروز بعد از حدود دو هفته اولین روزی است که برای نوشتن مشتاقم.

دو خبر بی ربط اینکه:

حمید رضا آصفی، سخنگوی سابق وزارت امور خارجه، سفیر جدید ایران در امارات متحده عربی شد. او پیش از این 8 سال سفیر ایران در آلمان شرقی و 5 سال سفیر ایران در فرانسه بوده. در حال حاضر هم علاوه بر سفیر عضو هیئت مدیره باشگاه استقلال هم هست. از نظر ظاهری آدم فعالتری نسبت محمد علی هادی، سفیر قبلی ، به نظر می رسد، باید دید در عمل چه می شود.
در این روزها امارات از نظر روابطش با ایران به منطقه حساسی تبدیل شده، از طرفی آمریکا و انگلیس به امارات فشار می آورند تا کنترل بیشتری بر ترانزیت کالاهای صادره به ایران انجام دهد، از طرفی رابطه سنتی و پرسود تجاری اش با ایران را نمی خواهد خدشه دار کند. از طرفی هم وزارت اطلاعات ایران و هم سازمان های جاسوسی غربی، فعالیت ایرانی های اینجا را به شدت زیر نظر دارند، که البته در این بین سهم وزارت اطلاعات ایران بیشتر و قدرتمند تر می نماید. با این حساسیت ها به نظر می رسد که به سفیر فعال تر و به روز تری نیاز بوده و حمید رضا آصفی فعلاً این مسئولیت را به عهده گرفته.

خبر دوم اینکه قرار است راجر واترز، روز بیست و یک فوریه در مدیا سیتی دوبی کنسرت اجرا کند. هنوز فروش بلیط آغاز نشده ولی اگر اتفاقی نیافتد که کنسرت کنسل شود، می تواند از شلوغ ترین کنسرت های دبی باشد. رکورد فروش بلیط برای یک کنسرت در دوبی، بیست و سه هزار نفر و برای کنسرت پارسال رابی ویلیامز بوده.
سه‌شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۵
اولین نوشته 2007

در این چهار روز تعطیلی امارات، ما هم وبلاگمان را تعطیل کردیم و به تنبلی مفرط پرداختیم. مادرم هم این چند روز پیش ما است.
شبها ساعت سه و چهار می خوابیدم و صبح ها!! ساعت دوازده یک از خواب بیدار می شدم، بعد ساعت سه و چهار ناهار می خوردم و دوباره می خوابیدم، شب هم می رفتیم یللی تللی و دوباره همان برنامه...


در یک سال گذشته هر وقت چنین موقعیتی داشتیم به سفر رفته بودیم و آنجا هم که نمی شود تنبلی کرد ولی این چند روز به معنای واقعی از تنبلی کردن لذت بردم، البته روز آخر دیگه دلم برای کار تنگ شده بود. وبلاگ نوشتن هم جزو چیزهایی بود که تعطیل کردم با اینکه همیشه اینترنت دم دستم بود.

عکس بالا مربوط به جمعیتی است که در پله های فضای باز یک مرکز تفریحی منتظر لحظه تعویض سال میلادی و آتش بازی بعدش هستند.

صدام را هم که هول هولکی اعدام کردند، یعنی یک دفعه هولش دادند توی سوراخ اعدام!!... نظرم را راجع به اعدامش همان موقع نوشته بودم.
به عنوان اولین مطلب سال 2007 همین چند خط بی ربط به ذهنم رسید. تا بعد...