پژمانبلاگ
یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۵


بنده در ماسکی از سرامیک
گیرنده عکس: همسر
پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵
در دوبی خیلی کم پیش می آید که دعوای دو نفر را در خیابان ببینی، برای همین وقتی دو نفر دعوا می کنند ، برای مردم خیلی هیجان انگیز است و می ایستند به تماشا کردن.
امروز یک هندی و یک افریقایی را دیدم که در خیابان دعوا می کردند. حدود ده دقیقه تمام با تمام وجود در صورت همدیگر فریاد می زدند ولی هیچکدام به ذهنشان هم خطور نمی کرد که اشاره فیزیکی به دیگری داشته باشد که دعوای بدنی شروع شود. افریقایی ها وقتی فریاد می زنند صداهای خیلی بلند ترسناکی دارند که باعث شده بود همه مردم از پنجره ها نظاره گر دعوا باشند. حالا این صحنه را تصور کنید که دو نفر در فاصله پنج سانتی متری صورت هم داد بزنند ولی دست به یقه نشوند، هیچ کس هم جلویشان را نمی گرفت مثل اینکه همه مطمئن بودند که این دعوا یک چک هم ندارد. مثل دو تا گربه که برای هم خط و نشان می کشند و بعد راهشان را می کشند و می روند، دعوایشان تمام شد.

سه سال پیش که تازه به دوبی آمده بودم، هیج جا دزدی نمی شد ولی الان در بعضی محلات اگر مغازه ای قفل درست حسابی نداشته باشد، شب دخلش خالی خواهد شد. پریروز بین ساعت دو تا چهار ظهر در ساعت ناهار، درب مغازه ای را شکستند و کشوی میزش را خالی کردند.
سه سال پیش اگر چراغ سبز می شد و تو نفر اول بودی و دیر راه می افتادی کسی برایت بوق نمی زد ولی الان محال است ثانیه ای مکث کنی و صدای بوق نشنوی.

اینها بد نیست، نشانه پیشرفت است. هنوز دوبی از امن ترین شهرهای جهان به حساب می آید. فقط مقایسه کردم. فکر نکنید ناراضی ام. می خواهم بگویم آرامش و مدرنیته نسبت معکوس دارند. از همین موبایل گرفته تا ترافیک و شاپینگ مال های در بسته. همه اینها ارتباطت را با طبیعت کم می کند.

چند وقتی است دیگر از ساحل نمی توانم افق خلیج فارس را ببینم چون به جای افق، خاک هایی پدیدارند که برای جزیره های مصنوعی مدرن در دریا ریخته شده. چند سال دیگر ، در شب ، چراغ های خانه هایش را هم می بینی
و این طور به نظرت می رسد که به دریاچه ای خیره شدی که از میان شهرت عبور کرده و انگار نه انگار که این خلیج فارس است، با آن همه کبکبه و دبدبه.

دلم برای مسیر بین پلنگ چال و توچال که همیشه خلوت بود، تنگ شده.
چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۵
کاش فقط امروز و فردا شبانه روز 26 ساعت می شد!! ...خیلی توقع زیادیه؟
دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵
در ادامه یلدا بازی
قبول دارم که معرفی پنج نفر در یلدا بازی غیر از اینکه خود بازی را گسترش می دهد، این جذابیت را دارد که دیگران می فهمند چه وبلاگ هایی برای نویسنده جالب است، به همین خاطر اینجا اعلام می کنم چون پنج نفری که من می خواستم معرفی کنم همه در بازی شرکت کرده بودند از معرفی شان منصرف شده بودم ولی اگر می خواستم پنج نفر را در بازی شرکت دهم ، آن پنج وبلاگ اینها بودند:
یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵
Happy Feet
برای دومین بار در عمرم به دیدن یک کارتن در سینما رفتم.

اولین بار بیست و شش سال پیش در چهار سالگی با پدرم به دیدن کارتن پینوکیو در سینما عصرجدید رفتیم که البته تنها باری هم بود که با پدرم دو نفری به سینما رفتیم. جالب است که خیلی از جزئیات آن روز را یادم است. صحنه ای که پینوکیو در سیرک خر می شود، گرسنه ام شد و گفتم بریم غذا بخوریم، در نتیجه فیلم را رها کردیم و به رستوران کنتاکی بغل دست سینما رفتیم و غذا خوردیم، بعد گفتم : خب ، حالا بریم بقیه اش رو ببینیم!! چون تا آن موقع فقط ویدئو دیده بودم فکر می کردم الان فیلم را به خاطر ما نگه داشته اند تا ما برگردیم و بقیه اش را ببینیم، این شد که همان یک کارتن را هم در سینما نصفه دیدم.
دیشب به دیدن کارتن " هپی فیت " – که کلمه خوبی برای ترجمه اش به ذهنم نمی رسد – رفتیم و کلی لذت بردیم، دیدنش از دیدن بسیاری از فیلم ها لذت بخش تر بود. نکته جالب که بعد از دیدن فیلم فهمیدم این بود که تمام هنرپیشه ها جای خودشان در فیلم آواز خوانده بودند. البته این دیگر در هالیوود معمولی شده ولی بدیهی است که به خوبی هنرپیشه ها و فوتبالیست های ما نمی توانند بخوانند وگرنه حداقل یک کاست بیرون می دادند!!! خدای نکرده منظورم این نبود که از نیما نکیسا و مهرداد میناوند و امین حیایی بهتراند!!؟

برچسب‌ها:

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵
یلدا بازی با تاخیر
در پاسخ به دعوت جوجه اردک برای یلدا بازی:

یک : من بیشتر از دوسال است که موهای سرم را هر سه هفته با نمره صفر کوتاه می کنم و اگر این سه هفته به یک ماه بکشد و خدایی ناکرده مو هایم به اندازه شماره 6 بلند شود احساس می کنم سرم از سنگینی دارد روی زمین می افتد و کثیف تر و شلخته تر از من دیگر موجودی نیست. از اینکه سرم تاس است خیلی لذت می برم و احساس سبکی می کنم و بهم اعتماد به نفس می دهد، اگر بهم پول هم بدهند حاضر نیستم کاری کنم که دوباره مو در بیاورم. مرد های تاسی هم که می روند مو می کارند یا موهایشان را از این طرف به آن طرف شانه ( سیم کشی ) می کنند، به نظرم آدم های ضعیفی می آیند. آنهایی هم که این جور پیشنهادات را بهم می کنند معلوم است اگر خودشان تاس بودند خیلی عذاب می کشیدند، برای همین آنها هم به نظرم آدم های ضعیفی می آیند.

دو: همیشه در مدرسه ریاضیاتم ضعیف و ادبیاتم و زبان و عربی ام خوب بوده، با این حال در دبیرستان رشته ریاضی خوانده ام، در همه کارنامه های دبیرستان نمرات دروس ریاضی هشت و نه و ادبیات و زبان و عربی و دینی و قران هجده نوزده بوده.

سه: هنوز هیچ غذایی پیدا نکرده ام که ازش بدم بیاید ، یا حتی غذایی که خیلی خوشم نیاید. همه غذاها را با علاقه و اشتها می خورم و هر آشغالی را هم در هر رستوران کثیفی امتحان می کنم.

چهار: از هر ده باری که در رستوران غذا می خورم – چه رسمی و چه غیر رسمی – هفت بارش لباسم را لک می کنم. هیچ ربطی هم به سرعت غذا خوردنم ندارد.

پنج: حوصله ام از بچه ها و حیوانات سر نمی رود آنها هم همینطور!! ولی حوصله خیلی از آدم بزرگ ها را ندارم و خب... آنها هم همینطور.
با توجه به اینکه خودم هم کمی دیر وارد بازی شدم و بیشتر وبلاگ نویسان شب یلدایشان را پاس کردند!! و از طرفی حوصله ندارم ببینم کی اومده تو بازی و کی نیومده، از دعوت کردن معذوریم.
چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۵
تنبل نشدم
یک کمی سرم شلوغ است و کمی هم سرما خوردم هر دو باعث میشه حوصله نوشتن نداشته باشم. ایشالله درست میشه.
یک کتابی دارم می خوانم به نام " پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنید " نوشته میچ آلبوم. هنوز تمام نشده ولی فضای خوبی دارد.
فعلاً همین.
شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵
Volver

خب سه فیلمی که قرار بود در سومین فستیوال فیلم دوبی ببینم ، دیدم و امروز فقط راجع به " بازگشت" ساخته پدرو آلمادوار می نویسم.

اول بگم که فضای نمایشی این فیلم یکی از بهترین تجربه های فیلم دیدنم بوده. می دانستم که این فیلم قرار است در فضای باز نمایش داده شود و گفته بودند که فقط هزار نفر اول جای مناسب برای نشستن خواهند داشت.
خب قبل از اینکه به زمین چمنی که فیلم را در آن نمایش دادند برسم، انتظار داشتم با یک زمین بزرگ و هزار عدد صندلی تاشو مواجه شوم و کلی با خودم فکر می کردم چه عذابی بکشیم بابت دو ساعت روی صندلی های سفت و کوچک نشستن ، اما به محل نمایش که نشستم دیدم تمام زمین چمن پر است از این کیسه هایی راحتی که تویش پر از فوم است و هر گوشه ای که بخواهی می اندازی و هر جور که بخواهی بهش شکل می دهی و رویش می شینی. این شد که همه صندلی شان را آنطور که دلشان خواست درست کردند و روی زمین ولو شدند، هر چند نفر هم که باهم آمده بودند این کیسه ها را به هم نزدیک کردند و در نهایت بیشتر از هزار نفر آدم روی زمین با کیسه های رنگی بدون هیچ نظمی نشستند و زیر آسمان تمیز و هوای کمی سرد، از دیدن فیلم لذت بردند. این یکی از بهترین تجربه های فیلم دیدن برای من بود.
یک گزارش تصویری مختصر هم در وبلاگ نیکی هست.

اما خود فیلم:
راجع به داستان نمی خواهم بنویسم چون آنهایی که بخواهند فیلم را بعداً ببینند لطفش از بین خواهد رفت ولی از چیزهایی که در فیلم برایم جالب بود، یکی خط روایتگر داستان بود که ماجرایی ساده و کوتاه را در دو ساعت طوری برایت تعریف می کند که فکر می کنی با موضوع پیچیده ای طرف هستی و با اشتیاق تا لحظه آخر فیلم را دنبال می کنی. نکته خیلی جالب دیگر فضای سوررئالی است که از ابتدای فیلم آغاز می شود ولی از بس رویش تاکید می شود به سمت رئال حرکت می کند و تا اواخر فیلم نمی فهمی با کدام یک طرف هستی، رئال یا سور رئال؟بازی پنه لوپه کروز هم روان و خوب پیش می رود، چند صحنه خیلی خوب و به یاد ماندنی هم می بینیم، رنگها هم همه زنده و به نوعی اروپایی هستند ولی در مقایسه کلی این فیلم با اثر دیگر همین کارگردان " باهاش حرف بزن " ، باید بگویم من آن یکی را بیشتر دوست دارم. شاید به خاطر تفاوتهای داستانشان باشد، شاید بهتر باشد بگویم من آن قصه را از این یکی بیشتر دوست دارم. ولی در اینکه پدرو آلمادوار یکی از بهترین و خوش فکر ترین کارگردانان اروپاست شکی نیست.

برچسب‌ها:

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵
بدون شرح!
با تشکر از حاجی واشنگتن
چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵
شبگردی
وقتی تهران بودم شبهای بسیاری دیر به خانه می آمدم و خلوتی نیمه شبهای تهران برایم بسیار آرامش بخش بود به همین خاطر کمتر می شد که حتی نصفه شب ها هم آژانس بگیرم و ترجیح می دادم با تاکسی ها و شخصی های شبانه این طرف و آن طرف بروم که این کار از دید خیلی ها بی احتیاطی بود. مادرم هم بنده خدا دیگه عادت کرده بود که صدای قفل در را ساعتهای سه و چهار شب بشنود و آرام بگیرد . قبول دارم که امنیت کافی در خیابانهای تهران برای سوار شدن به ماشین های شخصی و حتی بعضی تاکسی ها وجود ندارد ولی دلیلم این بود که من اول به راننده نگاه می کنم ، بعد سوار ماشین می شوم و به آن اعتمادی که با آن نگاه به او می کنم اعتقاد دارم که البته این دلیل را هر کس بگوید فقط به درد خودش می خورد و هیچ کس با آن قانع نخواهد شد در مورد من هم خوب همینطور بود.

دیشب بعد از مدتها در دوبی همین وضعیت برایم پیش آمد ، یعنی ساعت سه صبح، ماشین نداشتم و می خواستم از یک جای پرت به خانه بروم. شروع به پیاده روی در هوای سرد و تمیز بعد از باران دوبی کردم تا به خیابانی برسم که بتوانم تاکسی در آن پیدا کنم. داشتم سرخوشانه دستم را به بوته های خیس کنار خیابان می سائیدم و از پاشیدن قطرات آب روی برگ ها به این طرف و آن طرف لذت می بردم که یک ماشین حامل یک دختر و پسر که دختره هم رانندگی می کرد کنارم نگه داشت و پسره سرش را از پنجره بیرون آورد و آدرس خیابانی را پرسید، من هم آدرس را دادم و شیشه را داد بالا و راه افتاد، چند متری با سرعت خیلی آرام رفتند و معلوم بود دارند مشورت می کنند که من را سوار کنند یا نه، بالاخره نگه داشتند و دنده عقب آمدند و این بار راننده که دختر بود ، گفت می خوایید تا جایی برسونیمتون؟ من هم نگاهی به هردو کردم و سوار شدم.
اگر فکر می کنید می خواهم داستان هیجان انگیزی برایتان تعریف کنم ، شرمنده، هیچ اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه مرا به خیابانی در دوکیلومتری آنجا رساندند که تاکسی گیرم بیاید و در این دو کیلومتر که نفهمیدم چند دقیقه شد، من ملیت آنها و آنها هم ملیت من را حدس زدند و از دیدن هم خوشحال شدیم و شب – درحقیقت – صبح خوبی را برای هم آرزو کردیم.
هر دوشان حدوداً بیست و سه ساله بودند و پسر سری لانکایی و دختر آلمانی بود، بهشان میامد دانشجو و دوست دختر- دوست پسر باشند. ترکیبشان در ماشین جالب بود با اینکه خیلی از نظر فرهنگی تفاوت داشتند ، این تفاوت را احساس نمی کردی.
آنها هم هویت من را لبنانی یا اروپای شرقی حدس زدند که اکثر غیر ایرانی ها هم همین گونه حدس می زنند، وقتی گفتم ایرانی ام گفتند آآآآآ...، احمدی نجات!!...

بسیاری از این ماشین سوار شدن ها در ایران برای خودش داستانی دارد، شاید زمانی هوس کردم بعضی هایشان را اینجا بنویسم.
یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۵

نمایشگاه محصولات ساخته شده با نشانه " ردبول" تا چهارده دسامبر در " گالریا" طبقه سوم امارات مال برپاست.

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵
خیلی خوب است که آدم صبح جمعه به جای اینکه تا ساعت یازده بخوابد، ساعت 9 از خواب بیدار شود و خیلی رسمی و سر حال، چهل کیلومتر رانندگی کند و به یک کافه باحال برسد و صبحانه را با همسرش در کمال آرامش در کافه بخورد و سه ساعت وقتش را در آنجا بگذراند. تجربه خوبی بود تکرارش خواهیم کرد.

دیروز رفتم بلیط های فستیوال فیلم دوبی را که اینترنتی خریده بودم از باجه مربوطه بگیرم، گفت اگر می آمدید اینجا بلیط ها را می خریدید، یک کارت مخصوص بهتان می دادیم که در صف اکران خیلی معطل نشوید، گفتم چرا؟! گفت چون الان نشستی توی خونه ات و پات و انداختی روی پات بلیط ات حاضر شده، ولی در آن صورت به زحمت می افتادی که بیای بلیط را بگیری بنابراین بهت جایزه می دادیم!!
می خواستم بگم: آخه مرد حسابی، اولاً که بازم مجبور شدم بیام بلیط ها رو از تو بگیرم پس زحمتم رو کشیدم، بعد هم اینکه من که اینترنتی خرید کنم ، تو وقتت تلف نمی شه و اونوقت باید بهم جایزه بدی، نه اینکه من رو تشویق کنی بیام اینجا وقت تو رو بگیرم. همه جا دیده بودیم وقتی اینترنتی یک چیزی رو می خری کلی تشویقت می کنند حالا اینجا بر عکس شده؟..... البته هیچ کدام این ها رو نگفتم و مثل بز گفتم آهان و بلیط ها رو گرفتم.!!

همین الان از دفتر فستیوال بهم زنگ زدند و با کلی معذرت خواهی گفتند یکی از فیلم هایی که شما بلیتش را خریده اید، با پانزده دقیقه تاخیر شروع می شود، خواستیم بهتان اطلاع بدیم. می خواستم بگویم : ای من قربان این وقت شناسی تان بروم، کجا بودید آن روزها که در جشنواره فیلم فجر در سرمای بهمن ماه، 6 ساعت در صف می ایستادیم و فیلم هم با سه ساعت تاخیر پخش می شد؟ تازه ممنون هم بودیم که دارند فلان فیلم را نمایش می دهند... البته این را هم نگفتم و فقط گفتم دستتون درد نکنه اطلاع دادید، یک جوری هم گفتم که بداند وظیفه اش بود و اگر نمی گفت بابت همان یک ربع خشتکش را بادبان* می کردم.

* با اجازه از ابراهیم نبوی در به کار بردن اصطلاح" بادبان کردن خشتک" که فقط از او شنیده ام.
...این کپی رایت رعایت کردنم منو کشته!!!
دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵
چند روز پیش در مرکز خرید بغل خانه مان، مربی امورتربیتی دبیرستانمون رو دیدم. از آن معلم ها که دینی هم درس می داد و سیستم مخ زنی مذهبی داشت، ولی آدم باحالی بود و همه دوستش داشتند. کلاً به نسبت مذهبی های آن سال ها ( 70 تا 74 ) آدم باز تری بود. روابطش هم ظاهراً خوب بود، ما که اون موقع این چیزا حالیمون نبود ولی بعداً فهمیدم مثل اینکه خیلی اتفاق جالبی بوده که دری نجف آبادی که اون موقع نماینده مجلس بود ، بیاد و توی یک دبیرستان غیردولتی سخنرانی کنه.
از دوازده سال پیش که همدیگر را دیده بودیم، هیچ تغییری نکرده بود جز چند تار ریش و موی سفید. بدون مکث هم من را شناخت و مثل اینکه دیروز همدیگر را دیده باشیم خوش و بش کرد. نگاهش، لحن گفتارش و رفتارش همه همان بود که او معلم و من یک دانش آموز شیطون. هیچکدام هم همدیگر را چیزی غیر از این نمی دیدیم، هر چند او رئیس یک دانشگاه ایرانی در دوبی باشد و من یک نیمه تاجر.
دیدارش برای خودم فرصتی شد که ایام دبیرستان را مرور کنم و لذت ببرم.
یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۵
ساکنان دوبی که دیروز می خواستند از تعطیلی روز ملی امارات استفاده کنند و دلشان را برای تفریح در فضای باز صابون زده بودند، با بارش باران بسیار شدید از صبح تا شب دیروز، یا مجبور شدند مثل همیشه به مال ها پناه ببرند یا در خانه بمانند و احیاناً آب هایی که از حیاط یا پنجره داخل خانه می آمد جمع کنند.
البته به خاطر همین باران، هوای دوبی بسیار مطبوع و خنک و تمیز شده و امروز که هوا آفتابی است، آسمان آبی تر از روزهای قبل است.

آيين‌نامه ساماندهي فعاليت پايگاههاي اطلاع‌رساني( سایتهای ) اینترنتی ایرانی ، توسط هیئت وزیران تصویب شد. بر اساس این آئین نامه از این به بعد تمام سایتها و وبلاگهای که در وزارت ارشاد فرم پر نکرده و ثبت نام نکرده باشند ، به عنوان سایتهای با هویت نامعلوم شناخته خواهند شد و مسدود خواهند شد.
برایم جالب و عجیب است که ببینم با این همه وبلاگ ایرانیان خارج از کشور چگونه برخورد خواهد شد، کما اینکه خیلی از همین وبلاگ ها کاملاً با شرایط و قوانین جمهوری اسلامی همخوانی دارند.

ماده یک، بند ب ـ" پايگاه اطلاع‌رساني ثبت شده: پايگاه اطلاع‌رساني اينترنتي كه مسئول آن اطلاعت و مدارك شناسايي خود و پايگاه را به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي ارائه و مطابق قوانين و مقرات از جمله مقررات مصوب شوراي عالي انقلاب فرهنگي به ثبت رسيده و رسيد آن را دريافت كرده باشد و امكان برقراري ارتباط با شخص مورد نظر وجود داشته باشد. " این یعنی اینکه تمام وبلاگ نویسان خارج از کشور حتی آنهایی که در یاهو360 مطالب کوتاه می نویسند! ، باید خود یا وکیلشان به وزارت ارشاد مراجعه و مشخصات خود و وبلاگ یا وب سایتشان را به اطلاع این مرکز برسانند و تعهد نامه امضا کنند و تلفن و آدرسشان را مثلاً در آمریکا یا اروپا به وزارت ارشاد بدهند تا " امکان برقراری ارتباط با آنها وجود داشته باشد"!!.

داشتم فکر می کردم این دو ماهی که وقت گذاشته اند تا تمام وبلاگ ها و وب سایتهای فارسی ثبت نام کنند، اگر همه آنها بخواهند در همین دو ماه ثبت نام کنند، امکانات و وقت کافی برای مراجعه کنندگان در وزارت ارشاد موجود است؟
و یک سوال دیگه اینکه اگر بچه های دبستانی و راهنمایی خواستند وبلاگ دار شوند باید چه کنند؟ اجازه از بزرگتر یا مدرسه لازم است یا نه؟

این طور که به نظر می آید هیئت وزیران خیلی کلان به موضوع نگاه کرده و به احتمال قریب به یقین خودشان وبلاگ ندارند و نمی خوانند که بدانند داستان فقط به پنجاه شصت وبلاگ سیاسی ختم نمی شود.

متن کامل مصوبه هیئت وزیران را در زیر می توانید بخوانید.

http://www.spokesman.gov.ir/index.php?option=com_content&task=view&id=1142&Itemid=51
شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵
خب قبل از هر چیز بگم که اون فیلم مزخرفی که من دیدم و اون همه راجع بهش بد نوشتم،" یونایتد 93" نبوده و" پرواز 93" بوده که نسخه تلویزیونی همین موضوع است و بنده هم ناشی گری کردم و متوجه این تفاوت نشدم و این دوستمان هم که دی وی دی تقلبی این فیلم را به من داد بعد از اینکه من فیلم را دیدم به اطلاعم رساند که این فیلم، آنی که باید باشد نیست. پس اجالتاً حرفهایی که راجع به یونایتد 93 زدم را پس می گیرم و موکول می کنم به بعد از دیدن فیلم اصلی.
برای فستیوال فیلم دوبی امسال سه فیلم را که به وقتم می خورد و چند تا مشخصات دیگر داشت برای دیدن انتخاب کردم و بلیط هایش را هم خریدم.
زمستان است ، تنها فیلم ایرانی حاضر در جشنواره امسال ، به کارگردانی رفیع پیتز
فلافل، محصول لبنان به کارگردانی میشل کامون
بازگشت، محصول اسپانیا به کارگردانی پدرو آلمادوار
البته دو فیلم " بابل " و " همه بچه های نامرئی " هم باید دیدنی باشند که به دلیل زمان نمایش، من نمی توانم بروم ولی فکر نکنم بیننده ها دست خالی از سالن بیرون بیایند.
خبر بعدی اینکه هواپیمایی امارات ، از ژانویه امسال ، امکان استفاده از تلفن همراه شخصی را در طول پروازهایی بوئینگ 777 فراهم می کند، البته با قیمت بسیار بالا برای استفاده کنندگان. قرار است از سال آینده هم اینترنت بی سیم در طول پرواز راه بیافتد.
امروز دوم دسامبر روز ملی امارات و تعطیل رسمی است. سی وپنج سال پیش در چنین روزی، شیخ زاید ( شیخ ابوظبی ) با شیوخ شش امارات دیگر ( دوبی، شارجه ، عجمان، ام القوین، فجیره و راس الخیمه ) متحد شد و کشور امارات متحده عربی که تا آن موقع منطقه ای در تسلط انگلستان بود را تشکیل داد و ابوظبی را پایتخت کشور اعلام کرد. قبل از آن این شیخ نشین ها ، شهرهای کوچک و مستقلی بودند که تحت فرمان شیوخ خودشان به صورت قبیله ای و بدوی اداره می شدند و اغلب ساکنان شان را تجار و ماهیگیران جزایر جنوبی ایران و عربستان سعودی تشکیل می دادند و قبله آمال همه شان ایران بوده به طوری که شیخ محمد آل مکتوم حاکم فعلی دوبی و ولیعهد سی سال پیش، تحصیلاتش را در رشته حقوق دانشگاه شیراز به اتمام رسانده و تقریباً تمامی ساکنان قدیمی امارات فارسی را به خوبی می فهمند و صحبت می کنند، چون گرایششان به ایران بیش از گرایششان به عربستان بوده است و در مخیله هیچکدامشان نمی گنجید که روزی ایرانی ها بخواهند به کشورشان مهاجرت کنند.
پی نوشت: تذکر احسان عزیز کاملاً درست است. باید بگم که خیلی جمله بد و پیچیده ای نوشته ام . منطقه ای که تحت تسلط انگلستان بوده، هنوز کشور امارات متحده عربی نشده بود و بعد از خروج انگلستان با اتحاد این هفت امارات، نام رسمی امارات متحده عربی را به خود می گیرد.
با تشکر از احسان.